نامه ای به خانواده ی ماری لورت گیو
یکی از همسایگان مقر شورای ملی مقاومت در اورسورواز فرانسه که اخیرا درگذشت.


آقای گیوی محترم
سلام!
لطفا این نامه را که در مورد خانم ماری لورت گیو خطاب به شما نوشتهام برای دخترتان اودره و نوههایتان ولانتین و آنتوان و شارلوت و خانواده گرامیاش بخوانید.
من خیلی از شما پوزش میخواهم که این نامه را بعد از درگذشت خانم ماری لورت مینویسم. اما از یک نظر هم شاید خوب باشد که این خودش برای همة انسانها یک هشدار و توجه باشد به اینکه به چیزهایی که پیرامونشان هست درست توجه کنند و سعی کنند دریابند که از کنار چه چیزهای با ارزشی با غفلت میگذرند.
موضوع این است که فیلمی خیلی کوتاه از دیدارهای خانم ماری با قافلة مجاهدین را دیدم. و نگاههای ماری که از عمق وجودش به مخاطبانش مینگریست و لبخندهایش، من را گرفت. و دیدم که او خودش یک عاشق تمام عیار است، بعد به یاد آوردم که قبل از اینکه این عاشق را ببینم گلهایش را دیده بودم.
در سالهای ۱۳۶۲ تا ۶۵ خورشیدی یعنی ۱۹۸۳ به بعد هر وقت به سمت مقر شورای ملی مقاومت در فرانسه میرفتم وقتی در نزدیکی آن مرکز به یک سه راهی میرسیدم گلهای خانة روبرو من را مسحور میکرد. میگفتم صاحب این خانه چقدر با سلیقه است. گلها از پنجرهها، از دیوارها، از درها....چنان زیبا تزئین شده بود که سرعت خودم را کم میکردم که خوب نگاه کنم.
البته دزدکی و بسیار با احتیاط، چون به من گفته بودند که در این شهرک که مجاهدین و شورای ملی مقاومت ایران مستقر شدهاند هیچ شهروند و همسایهای نباید کوچکترین آزاری از ما ببیند. و من حتی به پنجره های خانه ها و به مردم نگاه نمیکردم مبادا کسی گزارش بدهد که در زندگی کسی دقت کردهام.
راستش، فکر میکردم اهالی این شهر آدمهایی هستند که فقط میخواهند زندگی خود را بیمزاحمت و حادثهای بگذرانند. و همیشه از روزی میترسیدم که یک اتفاقی بیفتد که همسایههای مجاهدین و شورا اعتراض کنند. اما همین، بزرگترین اشتباه من بود. تصور من در مورد آدمها را میگویم. تصور اینکه انسانها بیشترشان میخواهند یک زندگی بیدردسر بکنند، و هر کس که انقلاب میخواهد مزاحم است. این دیدگاه را در مورد مردم خودمان هم داشتم، اما در انقلاب ۱۳۵۷ (۱۹۷۹) دیده بودم که همان مردمیکه سرشان در زندگیشان بود، چگونه جلوی تفنگهای دیکتاتوری سینه سپر کردند و برای دیگران جان باختند. من اما این را تجربة دریافتهای خودم از شناخت مردم نکرده بودم. بخصوص در مورد مردم فرانسه که زندگیشان مرفهتر از جهان سومیها بود یک دید منفی هم داشتم که اینها دیگر انقلاب فرانسه یادشان رفته است. اهل زندگی شدهاند..... معتقدند که هر کس باید در خانهاش را ببندد و زندگی خودش را بگذراند و به همسایه کاری نداشته باشد، نگذارد همسایه مزاحمش بشود، چه رسد به همسایهای که از شرق آمدهباشد و چه رسد به اینکه انقلابی باشد و دردسرزا.
اما بیست سال بعد اتفاقی افتاد که باعث شده الان من طور دیگري به مردم نگاه کنم. به انسان! چه غربی و چه شرقی!چه مرفه چه فقیر... چه سفید چه سیاه... و این را مرهون کی هستم؟ همین خانم ماری لورت. و دیگر همسایههای شما و شهر شما.
اگر ممکن است این نامة من را علاوه بر خودتان و بچهها، در شهرداری شهر پیش شهردار و مردم بخوانید. چون این برای همة مردم اور است، نه! حتی برای همة مردم فرانسه! که از آنها و از شهردارانشان میترسیدم. جدی میگویم! دروغ نمیگویم. همیشه کاری میکردم که کارم به شهرداری نکشد. و علتش همان دید اشتباه خودم به مردم شما بود.
آن اتفاق که دیدگاه مرا تغییر داد را، همه میدانند. یک توطئه برای دستگیری و استرداد و آزار و اذیت قافلة مقاومت. که دوازده سالی طول کشید تا کاملا رسوا شود. توطئه را دولت فرانسه با همدستی حکومت آخوندهای کشور خودم ریخته بودند. برای پول. برای نفت، و میخواستند مردم را به همان دیدگاه غلط بباورانند که «انقلابی مزاحم مردم است». تروریست است. خرابکار است. دروغگو است. جنایتکار است. اسمش توطئة هفده ژوئن بود.
با لشکرها به آن خانه که در همسایگی شما قرار داشت و به همة خانههای مرتبط با آن، حمله کردند و زدند و گرفتند و بردند و سوختند و... سوختیم....
اما همسایهها درست بر عکس دولت، و برعکس دیدگاه اشتباه من، کاری دیگر کردند. من اسم سه نفر از این همسایهها را در خاطر دارم، خانم ژینت لوفور، خانم ماری لورت گیو، و آقای مانوئل ریسکز که همیشه کلاه یکی از مجاهدین اشرف را در فرانسه به سرش میگذاشت و در سالگردهای هفده ژوئن در جمع شما همسایهها به میدان میآمد. بله! لشکر شما (یعنی لشکرما) هم از آن روز حمله، مثل لشکر حکومتی پلیس، حمله کرد، درست بر خلاف دیدگاه من شما آمدید که اعتراض کنید، نه به ما، نه به مزاحمان، به حکومت فرانسه و به توطئه و زد و بند کثیف.
هر سال هم لشگر شما به صحنه میآمد. در سالگردهای همان توطئه، و پیاپی افزودهتر می شد. شهردارتان که از همان روز اول آمد، بعد خانم رئیس جمهور سابقتان و... بعد همة شما....
و هر سال که آمدید من شما را میدیدم، لشکر شما چند سردار داشت، در قلب لشکر همین خانم لورت را میدیدم و خانم ژینت را و شما آقای گیو، شما هم همیشه کنار خانم لورت میایستادید.
بعد لشکرهای دیگری از فرانسه هم آمدند، لشکر حقوقدانان، لشکر شهرداران... که اگر بخواهم همة کاری که ملت فرانسه کردند باید دو جلد کتاب بزرگ بنویسم.
اما الان خیلی میسوزم که به شما با دید ستایشآمیزی که شایستة شماست نگاه نمیکردم: چون نمیفهمیدم که انسان چیست؟ وقتی به اشرف آمدید فکر میکردم حداکثر یک کار انساندوستانه است که میکنید. اما سال به سال آن لشکر شما به دیدگاه من هم حمله کرد؛ هر سال یک دیواره و ستون از دیدگاه غلط من را میشکست... آخرین سد را میدانید کی شکست؟ خانم لورت در فیلمیکه از او دیدم.
عجیب بود که من که مثلا شاعر هستم و باید احساس و دید انسانی و عاطفی داشته باشم در برق آن نگاههای عاشقانه و مادرانه و انسانی خانم ماری، آن عشق و شور انسانی را نمیدیدم. اما حالا میبینم که او در من تأثیر بسیاری گذاشته. حتم میدانم که او در میان همسایهها هم بسیار تاثیر گذاشته. حتم میدانم که او علاوه بر حضور در مراسم سالانة سالگرد هفده ژوئن، هزارها کار دیگر هم کرده: مثلا شوله و آش درست کرده و به خانة مقاومت ما داده: مثلا گل رویانده و در گلدانها تقدیم خانة مریم ما کرده، مثلا اینکه هزاران نامه به مقامات کشورش و دنیا نوشته، امضاها کرده: مثلا اینکه در گردهماییهای بسیار زیاد و بزرگ ما آستین بالا میزده و زحمتها میکشیده... دیگر نمیدانم... شما حتماً میدانید و خواهش میکنم همه را در یک کتاب بنویسید، نه برای من، برای تاریخ فرانسه، برای مردم خودتان... ببخشید که میگویم خودتان، برای مردم خودمان در کل جهان، آخر نگاه خانم ماری به من گفت شرق و غرب نکن! ما یک خانوادهایم!
من دیگر نمیگویم شما تاریخ انقلاب فرانسه را فراموش کردهاید، همة خونهای آن انقلاب هم اکنون هست و میجوشد، در رگهای ماری لورت جوشید، در رگهای شهردارتان و شهردارهایتان و پارلمانترهایتان که خودشان لشکری از وجدانها شدند جوشید، در رگهای مردان سیاسيتان، در رگهای شهردار تاورنی موریس بوسکاور، که مرتباً کلمة آزادی را با لهجة فرانسوی تکرار میکرد، و... و... نامه طولانی میشود وگرنه باید تک تک شماها را نام ببرم. اما نام همه را در نام خانم ماری لورت خلاصه میکنم، که به من ثابت کرد انسانیت نمیمیرد، انقلاب نمیمیرد، وجدان نمیمیرد، عشق نمیمیرد، خواهش میکنم یکبار دیگر یا ده بار دیگر به همان فیلمهای خانم لورت نگاه کنید. وقتی به خواهر مریم ما نگاه میکند، وقتی به اشرفیان نگاه میکند، همان شعلة انسانیت و وجدان جاویدان در آن میدرخشد، بالا میآید و هر قلب انسانی را تسخیر میکند. راستی چرا آن زن، که قافلة ما سالها مزاحم زندگیش شده بود و آن همه پلیس و حفاظت و سر و صدا و داد و قال و اعتصاب غذا و زدو خورد به کوچة شما ریخت و آرامش گلهای خانة او را هم به هم زد و بارانهای صاف هوای شما را با اشکهای شماها آمیخت، راستی چرا او عاشقانه به همین قافلة مزاحم نگاه میکند؟ مگر زحمت آفریدن برای کسی باعث میشود که او عاشق بشود؟
الان خانم لورت هر روز با نگاهش به من میگوید: بله! اگر زحمت، برای انقلاب باشد و برای آزادی و انسانیت، تو عاشق آن مزاحم میشوی، سالها برایش کار میکنی، برایش آش میپزی، گل میرویانی، به سفر میروی و در هر کجا که نیاز داشتند حاضر میشوی.
و این درس خانم لورت بود که به من داد، در حقیقت او درس عرفان فرهنگ خودمان را به خودم داد، همان درس که شاعر عارف ایران قرنها پیش هم گفته بود، اما حالا باید من آن را از نگاه و عشق خانم لورت یاد بگیرم که چگونه عشق و فدا و مجاهدت و انسانیت غرب و شرق و اینجا و آنجا ندارد، و حالا با نگاه نوینم که مدیون خانم لورت هستم این شعر «عراقی» را میخوانم، گویی خانم لورت است که «عراقی» من شده است و به من میگوید:
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتة سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
قصة خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانهای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
وز پی برگ و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان
م. شوق


0 Comments