مقاله‌ی «چرا ادبیات؟» یکی از سه مقاله‌ی کتابی به‌همین نام، نوشته‌ی «ماریو بارگاس یوسا»

چرا ادبیات؟

مقاله‌ی «چرا ادبیات؟» یکی از سه مقاله‌ی کتابی به‌همین نام، نوشته‌ی «ماریو بارگاس یوسا» برنده‌ی نوبل ادبی ۲۰۱۰ است.

 

بارها برایم پیش آمده که در نمایشگاه کتاب یا در کتاب‌فروشی آقائی به‌سراغم آمده و از من امضاء خواسته و این را هم اضافه کرده که: «برای هم‌سرم می‌خواهم، یا برای دختر جوانم، یا برای مادرم و من هم بلافاصله از او پرسیده‌ام: «خودتان چی؟ اهل مطالعه نیستید؟» پاسخ همیشه یکی است: «چرا، کتاب خواندن را دوست دارم، اما می‌دانید، خیلی خیلی گرفتارم.» این پاسخ را ده‌هابار شنیده‌ام. این مرد و هزاران‌هزارمرد مثل او آن‌قدر کارهای مهم، آن‌قدر وظیفه و آن‌قدر مسؤولیت دارند که نمی‌توانند اوقات ذی‌قیمت‌شان را با خواندن رمانی، یا مجموعه‌ی شعری یا مقاله‌ئی ادبی به‌هدر بدهند. در نظر این‌گونه‌آدم‌ها ادبیات فعالیتی غیرضروری است، فعالیتی که بی‌تردید ارجمند است و برای پرورش احساس و آموختن رفتار و کردار مناسب، ضرورت دارد، اما اساساً نوعی سرگرمی است، چیزی تجملی است و تنها درخور افرادی که وقت اضافی دارند. چیزی است در شمار ورزش، سینما، بازی شطرنج و در «اولویت‌بندی» وظایف و مسؤولیت‌هائی که در کشاکش زندگی به‌ناگزیر پیش می‌آید می‌توان بی‌هیچ دغدغه از آن چشم پوشید. این‌طور که پیداست ادبیات هرروز بیش از پیش تبدیل به فعالیتی زنانه می‌شود. در کتاب‌فروشی‌ها، در کنفرانس‌ها و در جلسات کتاب‌خوانی عمومی با حضور نویسندگان و حتی در دانشکده‌هائی که خاص علوم انسانی‌اند شمار زنان از مردان بیش‌تر است. توجیه سنتی این وضع این است که زنان طبقه‌ی متوسط در قیاس با مردان، ساعت کم‌تری کار می‌کنند و بسیاری از آن‌ها با وجدانی آسوده‌تر از مردان می‌توانند اوقاتی را صرف خیال‌پروری و موهومات کنند. من نسبت به این نگرش که زن و مرد را به ۲مقوله‌ی خشک و نرمش‌ناپذیر تقسیم می‌کند و فضائل و معایبی به هریک از این دو جنس نسبت می‌دهد حساسیت دارم، اما در این تردیدی نیست که خوانندگان ادبیات روزبه‌روز کم‌تر می‌شوند و در میان خوانندگان باقی‌مانده هم شمار زنان بیش‌تر از مردان است. در همه‌جا وضع کم و بیش همین است. مثلاً در اسپانیا بررسی اخیر انجمن نویسندگان اسپانیا نشان داد که نیمی از جمعیت این کشور اصلاً کتاب نمی‌خوانند. در همین بررسی می‌بینیم شمار زنانی که کتاب می‌خوانند به‌میزان شش‌ودودهم‌درصد از شمار مردان بیش‌تر است و این فاصله چنان‌که پیداست روی به افزایش دارد. من برای این زنان خوش‌حال‌ام و به حال آن مردان افسوس می‌خورم، و هم‌چنین برای میلیون‌ها‌انسانی که نمی‌توانند بخوانند اما عزم جزم کرده‌اند که نخوانند. اگر این آدم‌ها مایه‌ی تأسف من می‌شوند تنها برای این نیست که نمی‌دانند چه لذتی را از دست می‌دهند، بل‌که به‌این دلیل نیز است که معتقدم جامعه‌ی بدون ادبیات، یا جامعه‌ئی که در آن ادبیات-مثل مفسده‌ئی شرم‌آور-به گوشه‌کنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده می‌شود و به کیشی انزواطلب بدل می‌گردد، جامعه‌ئی است محکوم به توحش معنوی؛ و حتی آزادی خود را به‌خطر می‌اندازد. در این‌جا می‌خواهم با دلایلی چند این تصور را که ادبیات نوعی وقت‌گذرانی تجملی است رد کنم و ثابت کنم که ادبیات یکی از اساسی‌ترین و ضروری‌ترین فعالیت‌های ذهن است، فعالیتی بی‌بدیل برای شکل‌گیری شهروندان در جامعه‌ی دموکراتیک مدرن، جامعه‌ئی مرکب از افراد آزاد. ما در دوران تخصصی شدن دانش زندگی می‌کنیم و این به سبب تکامل حیرت‌انگیز علم و تکنولوژی است و نیز نتیجه‌ی تقسیم دانش به شاخه‌ها و بخش‌های بی‌شمار. این روند فرهنگی به‌احتمال زیاد در سال‌های آینده شتاب خواهد گرفت. بی‌گمان تخصصی شدن فایده‌های بسیار دارد. ژرف‌کاوی‌های بیش‌تر تجربیات غنی‌تر را میسر می‌کند و در واقع عامل محرکی برای پیش‌رفت است. اما پی‌آمدهائی ناگوار نیز دارد، چرا که آن خصائص مشترک فکری و فرهنگی را که به مرد و زن امکان هم‌زیستی، ارتباط و احساس هم‌بستگی می‌بخشد از میان برمی‌دارد. تخصصی کردن به محو تفاهم اجتماعی و به تقسیم انسان میان گتوهای تکنسین‌ها و متخصصان می‌انجامد. تخصصی کردن دانش ملازم با زبان‌های اختصاصی و رمزهائی بیش از پیش محرمانه است، زیرا اطلاعات بیش از پیش اختصاصی و بخش‌بخش می‌شود. این همان گرایش به تخصص و تقسیم است که این ضرب‌المثل ما را از آن برحذر می‌دارد: آن‌قدر مفتون شاخ و برگ نشو که فراموش کنی این‌ها پاره‌ئی از درخت‌اند و آن‌قدر مفتون درخت نشو که فراموش کنی درخت پاره‌ئی از جنگل است. آگاهی از وجود جنگل موجد احساس کلیت و احساس تعلق است که اجزای جامعه را به‌هم پیوند می‌دهد و مانع پراکندگی آن در هزاران‌تکه‌ی اختصاصی خودمدار می‌شود. از خودمداری ملت‌ها و افراد، بدگمانی و هذیان و تحریف واقعیت پدید می‌آید و این خود مایه‌ی ایجاد نفرت و جنگ؛ و حتی قوم‌کشی می‌شود. در زمانه‌ی ما علم و تکنولوژی نمی‌توانند نقشی وحدت‌بخش داشته باشند و این دقیقاً به‌سبب گستردگی بی‌نهایت دانش و سرعت تحول آن است که به تخصصی شدن و ابهامات بسیار می‌انجامد.

اما ادبیات از آغاز تا کنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به‌واسطه‌ی آن انسان‌ها می‌توانند یک‌دیگر را باز شناسند و با یک‌دیگر گفت‌وگو کنند، و در این میان تفاوت مشاغل، شیوه‌ی زندگی، موقعیت جغرافیائی و فرهنگی و احوالات شخصی تأثیری ندارد. ادبیات به تک تک افراد با همه‌ی ویژگی‌های فردی‌شان امکان داده از تاریخ فراتر بروند. ما در مقام خوانندگان «سروانتس»، «شکسپیر»، «دانته» و «تولستوی» یگ‌دیگر را در پهنه‌ی گسترده‌ی مکان و زمان درک می‌کنیم و خود را اعضاء یک پیکر می‌یابیم، زیرا در آثار این نویسندگان چیزهائی می‌آموزیم که سایرآدمیان نیز آموخته‌اند، و این همان وجه اشتراک ماست به‌رغم طیف وسیعی از تفاوت‌ها که ما را از هم جدا می‌کند. برای ایمن داشتن انسان از حماقت، تعصب، نژادپرستی، تفرقه‌ی مذهبی و سیاسی و ناسیونالیسم انحصارطلبانه، هیچ‌چیز از این حقیقت که در آثار ادبی بزرگ آشکار می‌شود مؤثرتر نیست. مردان و زنان همه‌ی ملت‌ها در هرکجا که باشند در اصل برابرند و تنها بی‌عدالتی است که در میان آنان بذر تبعیض و ترس و استثمار می‌پراکند. هیچ چیز به‌تر از ادبیات به ما نمی‌آموزد که تفاوت‌های قومی و فرهنگی را نشانه‌ی غناء میراث آدمی بشماریم و این تفاوت‌ها را که تجلی قدرت آفرینش چندوجهی آدمی است بزرگ بداریم.

مطالعه‌ی ادبیات خوب بی‌گمان لذت‌بخش است، اما در عین حال به ما می‌آموزد که چیست‌ام و چه‌گونه‌ایم، با وحدت انسانی‌مان و با نقص‌های انسانی‌مان، با اعمال‌مان رؤیاهامان و اوهام‌مان، به‌تنهائی و با روابطی که ما را به‌هم می‌پیوندد، در تصویر اجتماعی‌مان و در خلوت وجدان‌مان. این مجموعه‌ی پیچیده‌ی حقایق متضاد-به وام از «آیزا برلین»-در واقع چکیده‌ی وضعیت بشری است. در دنیای امروز یگانه‌چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی‌مان ره‌نمون می‌شود در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت‌بخش، این کلام کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود و نه در تاریخ، نه در هنر و نه بی‌گمان، در علوم اجتماعی. علوم اجتماعی نیز مدت‌هاست که به تقسیم و پاره‌پاره شدن دانش تن داده‌اند و بیش از پیش به‌صورت بخش‌های فنی جداگانه و منزوی درآمده‌اند که حرف‌هاشان و واژگان‌شان از دست‌رس مردان و زنان عادی به‌دور است. بعضی از منتقدان تا آن‌جا پیش می‌روند که می‌خواهند ادبیات را هم به‌نوعی علم تبدیل کنند. اما این خیالی باطل است، چرا که داستان به‌وجود نیامده تا تنها یک محدوده‌ی واحد از تجربیات انسانی را بررسی کند. علت وجودی آن غنا بخشیدن به کل زندگی آدمی است، و این زندگی را نمی‌توانیم تکه‌تکه کنیم، تجزیه کنیم یا به مجموعه‌ئی از طرح‌ها و فرمول‌های کلی تقلیل بدهیم.

این معنای آن کلام «پروست» است که گفت: «زندگی واقعی، که سرانجام در روشنائی آشکار می‌شود؛ و تنها زندگی‌ئی که به تمامی زیسته می‌شود ادبیات است.»

«پروست» گزاف‌گوئی نمی‌کرد و این کلام هم صرفاً زائیده‌ی عشق او به کار خودش نبود. او این گزاره را پیش می‌نهاد که زندگی در پرتو ادبیات به‌تر شناخته و به‌تر زیسته می‌شود و نیز این‌که زندگی اگر قرار است به‌تمامی زیسته آید باید با دیگران تقسیم شود. آن پیوند برادرانه که ادبیات میان انسان‌ها برقرار می‌کند و ایشان را وامی‌دارد تا باهم گفت‌وگو کنند و خاستگاه مشترک و هدف مشترک را یاد ایشان می‌آورد، از همه‌ی موانع ناپایدار فراتر می‌رود. ادبیات از طریق متونی که به دست ما رسیده ما را به گذشته می‌برد و پیوند می‌دهد، با کسانی که در روزگاران سپری شده سوداها به سر پخته‌اند، لذت‌ها برده‌اند و رؤیاها پرورده‌اند، و همین متون امروز به ما امکان می‌دهند که لذت ببریم و رؤیاهای خودمان را بپرورانیم. این احساس اشتراک در تجربه‌ی جمعی انسانی در درازای زمان و مکان والاترین دست‌آورد ادبیات است؛ و هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی ادبیات در نو شدن این احساس برای هرنسل مؤثر نیست. «بورخس» همیشه از این پرسش که «فایده‌ی ادبیات چیست؟» برآشفته می‌شد. او این پرسش را ابلهانه می‌شمرد و در پاسخ آن می‌گفت: «هیچ‌کس نمی‌پرسد فایده‌ی آواز قناری و غروب زیبا چیست.» اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به‌یمن وجود آن‌ها، زندگی حتی در یک‌لحظه کم‌تر زشت و کم‌تر اندوه‌زا می‌شود، آیا جست‌وجوی توجیه عملی برای آن‌ها کوته‌فکری نیست؟ اما این پرسش، پرسش خوبی‌ست. زیرا رمان و شعر نه آواز پرنده‌اند و نه منظره‌ی فرونشستن آفتاب در افق، چرا که رمان و ادبیات نه تصادفی به‌وجود آمده‌اند و نه زائیده‌ی طبیعت‌اند. این دو حاصل آفرینش انسان‌اند، بنابراین جای دارد که بپرسیم چه‌گونه و چرا پدید آمده‌اند و غایت آن‌ها چیست و چرا این‌چنین دیرنده و پایدارند؟ آثار ادبی، به‌صورت اشباحی بی‌شکل در خلوت آگاهی نویسنده زاده می‌شوند، و عاملی که این اشباح را به آگاهی او رانده، ترکیبی است از ناخودآگاه نویسنده و حساسیت او در برابر دنیای پیرامونش و نیز عواطف او. همین چیزهااند که شاعر یا راوی در کش‌مکشی که با کلمات دارد رفته‌رفته به آن‌ها جسمیت، حرکت، ضرب‌آهنگ، هم‌آهنگی و زندگی می‌بخشد. این البته زندگی‌ئی ساختگی است، زندگی‌ئی خیالی، زندگی‌ئی ساخته‌شده از کلمات است. با این‌همه مردان و زنان در طلب این زندگی ساختگی‌اند، برخی پیوسته و برخی گاه‌به‌گاه و این از آن روست که زندگی واقعی برای آنان چیزی کم دارد و قادر نیست آن‌چه را که می‌خواهند به ایشان عرضه کند. ادبیات با تلاش یک فرد واحد پدید نمی‌آید. ادبیات زمانی هستی می‌یابد که دیگران آن را هم‌چون بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا می‌شوند، و آن‌گاه ادبیات به‌یمن خواندن، بدل به تجربه‌ئی مشترک می‌شود.

یکی از اثرات سودمند ادبیات در سطح زبان تحقق می‌یابد. جامعه‌ئی که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعه‌ئی که مهم‌ترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرف‌هایش را با دقت کم‌تر، غناء کم‌تر و وضوح کم‌تر بیان می‌کند. جامعه‌ئی بی‌خبر از خواندن که از ادبیات بوئی نبرده، هم‌چون جامعه‌ئی از کر و لال‌ها دچار زبان‌پریشی است و به سبب زبانِ ناپخته و ابتدائی‌اش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق می‌کند. آدمی که نمی‌خواند یا کم می‌خواند یا فقط پرت و پلا می‌خواند، بی‌گمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف می‌زند اما اندک می‌گوید، زیرا واژگانش برای بیان آن‌چه در دل دارد بسنده نیست. اما مسأله تنها محدودیت کلامی نیست. محدودیت فکر و تخیل نیز در میان است. مسأله، مسأله‌ی فقر تفکر نیز است، چرا که افکار و مفاهیم که ما به‌واسطه‌ی آن‌ها به رمز و راز وضعیت خود پی می‌بریم، جدا از کلمات وجود ندارند. ما سخن گفتن درست، پرمغز، سنجیده و زیرکانه را از ادبیات و تنها از ادبیات خوب می‌آموزیم. هیچ‌یک از انواع علوم و هنرها نمی‌تواند در غنابخشیدن به زبان مورد نیاز مردم جای ادبیات را بگیرد. درست گفتن، و تسلط بر زبانی غنی و متنوع، یافتن بیانی مناسب برای هرفکر و هراحساس که می‌خواهیم به دیگران منتقل کنیم، بدین‌معناست که ما آمادگی بیش‌تری برای تفکر، آموختن، آموزش، گفت‌وگو و نیز خیال‌پردازی، رؤیاپروری و حس کردن داریم. کلمات به گونه‌ئی پنهانی در همه‌ی کنش‌های ما انعکاس می‌یابند، حتی در آن کنش‌هائی که ظاهراً هیچ ارتباطی با زبان ندارند و چندان که زبان، به‌یمن وجود ادبیات، تحول می‌یابد و به حد اعلاء پالودگی می‌رسد بر امکان شادمانی و لذت آدمی می‌افزاید.

ادبیات عشق و تمنا و رابطه‌ی جنسی را عرصه‌ئی برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمی‌داشت. عشق و لذت و سرخوشی بی‌مایه می‌شد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیال‌پردازی ادبی است بی‌بهره می‌ماند. به‌راستی گزافه نیست اگر بگوئیم آن زوجی که آثار «گارسیلاسو»، «پترار»، «گونگورا» یا «بودلر» را خوانده‌اند، در قیاس با آدم‌های بی‌سوادی که سریال‌های بی‌مایه‌ی تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده، قدر لذت را بیش‌تر می‌دانند و بیش‌تر لذت می‌برند. در دنیائی بی‌سواد و بی‌بهره از ادبیات عشق و تمنا چیزی متفاوت با آن‌چه مایه‌ی ارضاء حیوانات می‌شود نخواهد بود، و هرگز نمی‌تواند از حد ارضاء غرایز بدوی فراتر برود.

 

 

Post a Comment

0 Comments