از اشعار کتاب از سایه ها تا آفتاب
پیوند دریافت کتاب: https://bit.ly/2GYzK5M
«کلامی با
حافظ»
دوش مرا
درگرفت شوری و حالی دفتر حافظ
گشودم از پی فالی
گفت: مرا پاسخی
ز بَعدِ سؤالی تا پس از این شام
تیرهدل سحر آید،
«بر سرآن شو که
گر زدست برآید دست به کاری زنی که غصه سرآید»
گفتمش: ای
حافظ این شبانهٴ یلداست!
در شب «حکام
ظلم»، شمس نه پیداست!
گفت: ترا گر
طلب، سپیدهٴ فرداست
«نور ز خورشید
خواه بو که برآید»
ار ظفرت
آرزوست صبر بباید «بر اثر صبر نوبت ظفر
آید»
گفتم: از« این
روزگار تلختر از زهر» سوخت همه باغ و
خشک گشت همه نهر
گفت: نمانَد
به کام خصم چنین دهر «باغ شود سبز و شاخ
گل به برآید»
چهرهٴ مهرت چو از
افق به درآید
«بار دگر روزگار
چون شکر آید»
گفتم: ازین دیو
شد وطن پرِبیداد
نیست بر این
دشت یک کرانهٴ آباد
گفت: نپاید به
چند «صحبت اضداد
دیو چو بیرون
رود فرشته درآید»، 4آذر 82

0 Comments