عرفان قیام و خیابان . منزل ششم: حزن و خوف راه


منزل ششم: حزن و خوف راه

در سفری غریب با یاران
در صحنة خیابانها و میدانها می رفتیم
و اگر راست بخواهم گفت، مرا از مشاهدة خیل دژخیمان به هیاکل مهیب
خوفی در جان افتاد.
به یار نگریستم. یک گام پیشتر ازمن می خروشید و می تاخت
نگاهی درمن افکند وگفت: از ادراک و عرفان چیزی تو را حاصل شد؟
گفتم: چنین در می یابم که  از رمضانهای پیشین شورو حالی بیشترم هست.
گفت از آن روست که ایمان تو در عمل افتاده است.
گفتم مگر شرط ایمان عمل بوده؟
گفت:  «من آمَنَ» بی پسوند «عَمَل صالحاً» درکلام خدا نیابی!
گفتم از شور گفتی! اما ترسی نیز در این صحنههای پرهول بر من افتاده.
گفت: به پیشاپیش خود بنگر که همسفران با ترس چه میکنند
به پیش نگریستم: یاران خروشانی دیدم سنـگ بر کف، چون شیر در تاخت به دژخیمان. و چون نگاهشان می کردم صدایی درگوشم می پیچید
عضّ علی ناجذِک، اَعِرِالله جمجمتک،
و چون به صفوف پیشین نظر کردم، حیرتی عظیم مرا درگرفت.
یار پرسید
ز چه حیرت نمودی؟
گفتم: زنانی می بینم پیشاپیش صفوف مردان!
گفت: اکنون شجاعتت افزونی گرفت ؟
گفتم: به غیرت آمدم که پیش تازم. اما راز این شجاعت چیست؟
گفت:  بی چیزی؟
گفتم: بیچیزی چگونه راز شجاعت باشد؟
یارگفت:  در خود نگر!
درخود نگریستم! و دیدم بسیار زنجیرها بر دست و پای دارم،
چنان که درهرگام، مرا واپس می کشند.
ویار گفت: هر زنجیر، آرزوییست وتمنایی!

تو خود دل بسته ای بر زندگانی    چه نامی باشد و، چه لقمه نانی
به هر چه دیده ای چنگی فکندی   ندانستی! به خود بندی فکندی
کنون آن بندها، در دست و پایت       نه بگذارند آزاد و رهایت
به هر گامی تمنایی کشد آه        که من را میگذاری بر سر راه؟

گفتم فرصتی باید تا یکایک حلقه ها  از خویش واگشایم و پشت سر گذارم.  یار گفت: به یکباره خویش را بجا گذار و بیا
گفتم: چگونه چنین کنم که صعب کاریست
ویار گفت:
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید، رایگان باشد.
و باز به پیشاهنگان شیردل اشارتی کرد
زنی دیدم دلش را همچون سنگی به سوی خصم می ا ندازد.
در دم بارخوف و حزن از دلم سبک گشت. و صدایی در هوای خیابان می پیچید که:
فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ {62}






Post a Comment

0 Comments