نباید ماه بفهمد
#داستان_کوتاه
#م. شوق
شبی از شبها ستارهای به ماه گفت: راستی جریان چی بود اون
شب که میگفتند عکس یک آخوند توی شما افتاده؟
ماه گفت: این دروغه. هر کی هم گفته لابد میخواسته مردم رو
گول بزنه. من هیچوقت چنین چیزی توی صورتم دیده نشده. من همیشه ماه هستم.
ستاره گفت: ولی من یک شب شنیدم که توی زمین چنین چیزی میگفتند...
و به همدیگه نشون میدادند.
ماه: من هم چهرهمو بارها توی زهره نگاه کردم چنین چیزی
ندیدم. آدم که خودشو نمی بینه! تازه من همیشه صورتم رو با نور خورشید میشورم
هیچ شهابی رو هم نمیذارم به من نزدیک بشه که صورتم رو خونی
کنه.
ستاره گفت: ما هم هرچه نگاه کردیم توی شما عکسی ندیدیم.
اونم عکس یک آخوند!.
ماه گفت: ولی الان چی؟
ستاره گفت: چطور مگه؟
ماه گفت: آخر برخی ستارهها این حرف رو میزدند. و هر چه به
اونها گفتم که این خبرها نیست قبول نکردند. هی گفتند برو صورتت رو بشور. من هم
گفتم غلط کردین! من هیچوقت صورتم کثیف نمیشه. آخه من ماهم!. توی زمین هر مادری می
خواد بگه بچهم قشنگه میگه یه پارچه ماهه. مث ماهه.
ستاره گفت«: ازمن ناراحت نشید. اما می خوام بگم که وقتی
خیلیهاا این حرف را می زنن شما باید ببینین موضوع چیه؟
ماه گفت: یعنی شما هم میگین صورتم کثیفه؟
ستاره گفت: نه نه نه!...کثیف که نه... اما گاهی یه سایههایی
توش میبینم.
ماه گفت: لطفاً... خوب نگاهم کنید! ببینید الان هم هست!؟
ستاره دوستش رو صدا زد و گفت: بیا ماه رو نگاه کن. ببین تو
هم توی صورت ماه چیزی میبینی!
دو تا ستاره با هم به ماه خیره شدند و با دقت نگاهش
کردند.... کم کم که چشمانشون به تاریکی شب عادت کرد سیاهیهایی توی چهرهی ماه
دیدند.
ستارة دومی گفت: به یک قیافة آدم می مونه. اون دو تا گودال
سیاه رو میبینی...
ستارة اولی گفت: آروم حرف بزن...
دومی گفت: خطهایی هم اون پایین میبینم. و یک سیاهی بزرگ
اون بالا.
بعد ستاره ة دومی به گریه افتاد.
اولی گفت: چرا گریه میکنی؟
دومی گفت: توی اون سیاهجاله که به کاسة چشم می مونه چیزایی میبینم.
اون ته ته! توی یک شبکة خونین مثل این که کسانی دستهاشون رو برای نجات به هوا بلند
کرده باشند.
ستارة اولی گفت: گفتم یواش بگو! ماه نفهمه... ناراحت میشه.
ستارهی دومی گفت باشه.... بعد عینکش را گذاشت روی چشمش.
بعد گفت: حالا واضحتر میبینم... ببین اون نقطه نقطهها اونجا زیرو بالای اون دو
تا گودال چیه؟ شبیه به خال هست تقریباً.
ستارة اولی گفت: باید ذره بین بیاریم.... بعد توی آسمون داد
زد؟ آهای.... کی عینک ذره بینی داره؟
یک ستارة دیگر که حرف اینها را میشنید خودش را کشید کنار
آندو و گفت: بیا! عینک ذره بینی من رو بگیر تا خوب ببینی. من مدتهاست که دارم میبینم.
برای همین اصلاً به ماه پشت کردهام.... نگاهش نمیکنم. چون خوابهای بد میبینم.
ستارة دومی گفت: یعنی شما از مدتها پیش اون عکس رو میدیدید؟
می تونین بگین اون دونه دونه ها روی پیشونی اون عکس تو صورت ماه چیه؟
ستارة اولی هم پرسید: اون نخهای پایین صورتش اون طنابا....
ستارة سومی گفت: عذر می خوام. اصلاً هیچی... برین. برین
بخوابین. آخه داستان خوبی نیست که من براتون بگم
ستارهی دومی گفت: لطفاً با ما حرف بزنید. شما از مدتها پیش
میدیدید؟
سومی گفت: آره بابا! از همون روز اول که اون دروغ رو گفتن
من هی به ماه نگاه میکردم. اولش توی ماه هیچی نبود. اما سال به سال یواش یواش اون
خطها و نقطهها پیدا شدند. سال به سال اضافهتر شدند و پررنگتر شدند. بارها به
شهابها گفتم بده که ماه قشنگ آسمون زشت بشه! بیاین کمک کنین! برین بزنین این تصویر
رو توی ماه به هم بزنین. اما نتونستند. بعد که سالها گذشت و هی تصویر زشت پررنگتر
شد دیگه رومو کردم اون ور که ماه رو نبینم.
ماه که منتظر پاسخ ستارهها بود پرسید: ها...؟ چی شد جواب
من؟ توی صورتم چیز رشتی هست؟
ستارة اولی که باید به ماه جواب میداد گفت: نه نه! توی
صورت شما هیچ چی نمیبینیم. شما ماهین. مگه میشه سیاهی توی شما پیدا بشه؟ همیشه
گفته اند یه آسمونه و یه ماه.
ماه گفت: نه! زهره هم هست. ولی از زهره هم که پرسیدم زهره
هم همینو میگه. میگه هیچی توی چهره ت نیست. من هم از روز اول همین رو گفتم. بعضی
از این سیارهها شاید حسودند. شاید پیر شدن چشماشون ضعیف شده. حرفایی میزنند.
بقیه هم باور میکنند. من ماهم! من آگه یه روز بفهمم چنین تصویر وحشتناکی توی
صورتمه خودکشی میکنم. جدی میگم! چون اونوقت دیگه ماه آسمون نیستم.
ستارة اولی گفت: نخیر! خیالتون راحت باشه که هیچ تاریکی یا
خشی توی صورت شما نیست.
ستارة سومی هم گفت: همونطور که خودتون گفتین از روز اول هم
نبوده.... برین بخوابین. ما هم میریم بخوابیم.
آنها با هم خداحافظی کردند....
اما ستارة دومی خوابش نمیبرد. گفت: هرچی هست از زمینه!. از
اونجا سایهها میان می افتن توی صورت بیچاره ماه.... آگه باورش بشه که توی صورتش
یک عکسه.... خودکشی میکنه..... بعد عینک ذره بینی دوستش رو که گرفته بود به چشمش
زد و به زمین نگاه کرد.... و ازوحشت به آرومی داد کشید: وای. خدا...... چه وحشتاکه
... اون چالههای سیاه هرکدوم یک زندانه. اون نقطه نقطه خالهایی که روی پوست اون
عکس توی ماه می افته هر کدوم یک گورستانه. وای...چقدر زیاده.... اون طنابها رو که
سرش حلقه دارند ببین...
ستاره وحشت کرد. ...جرقههایی از زمین دیده میشد مثل این
که چیزهایی منفجر میشد....
ستاره با خودش گفت: کاشکی یکی فکری به حال زمین بکنه...
کاشکی خدا یا خورشید کاری بکنه.... تا ماه هم نجات پیدا کنه..... خدایا... گه یه
روزی ماه بفهمه که توی صورتش اون عکس کثیف دیده میشه.... وای وای.... خدا کنه کسی
فکری به حال زمین بکنه.
***


0 Comments