دختر ستاره و من





از ستاره ای، آسمان را خریدم. به بهای برقی از چشمانم.
ستاره خوشحال بود. سر کوچه مان مغازه ای باز کرد. هر روز با نور چشمانم به زمین و همه‌ی آدمهایش چشمک می زد. صفی جلو مغازه اش تشکیل شد. اما او آسمانی نداشت که بفروشد. به خود گفتم آسمانش را پس بدهم تا کارو کاسبی اش تعطیل نشود.
از در پشت مغازه اش وارد شدم. گفتم آسمانت را بگیر!
گفت برق چشمانت را می خواهی؟
گفتم نه! آن هم مال تو!
ستاره آسمانش را گرفت و پاره پاره کرد و به خریدارانش فروخت و از هر کدام برق چشمانشان را خرید.
از خانه مان به سر کوچه نگاه میکردم. دیدم مغازه اش کهکشانی از برق چشمها شده. حسودی ام شد. گفتم کاش اطلاعیه می دادم که بیایند آسمان را از خودم بخرند!
ولی گفتم باشد! حالا که کوچه مان با این کهکشان نورباران شده، می توانم هر روز دستهایم را مثل پدرها پشت سرم گره بزنم بین ستاره ها گردش و کوچه را تماشا کنم.
فردا صبح کسی در خانه مان را زد. در را که باز کردم دیدم دختر ستاره است. گفت سلام! بابایم از دنیا رفته و وصیت کرده که تمام مغازه و کهکشان به شما برسد و من هم دختر شما باشم!
در چشمان دختر نگاه کردم. دیدم برق چشمان خودم از آن می تابد. گفتم من دیگر حسودی ام نمی شود دخترم!
آن کهکشان مال خودت.
دختر ستاره به گردنم آویخت و مرا بوسید. از بوسه اش جرقه ای درخشید که آسمان را پر از نورهای رنگارنگ کرد. دختر ستاره گفت: این جشن فرزندی من و پدری شماست!
حالا من پدر ستاره ای شده ام که کهکشانی دارد.


محمد قرایی (م. شوق)

Post a Comment

0 Comments