پدر
جان
۲۰ خرداد۱۳۷۶
پیر مرد
خود را بین مسافران جا میدهد. آب از لبههای سقف آهنی ایستگاه شره میکند
روی سر مسافرانی که بهطور فشرده سعی میکنند خودشان را زیر سقف جا بدهند. شلاق
خیس باد ذرات باران را به سر و صورت مسافران میکوبد.
اتوبوس
میرسد، پیرمرد پیش میرود و در حالی که عصا و پاکت بزرگ را زیر بغلش محکم میکند،
با دست دیگر میلة در ماشین را میگیرد. دو جوان خودشان را عقب میکشند و زیر بغلش
را میگیرند. از پلهها بالا میرود. اتوبوس پر است. مرد میانسالی جایش را به او
میدهد:
-بفرمایین
پدر!
- ولی
من هم هنوز اونقدر زمینگیر نشدم.
مینشیند.
دو جوان سرپا ایستاده میلههای بالای سرشان را گرفتهاند.
- پاکتتون
پاک از بارون خیس شده.
درش را
باز میکند. چند ورق را بیرون میکشد.
-
الحمدلله خیس نشده که. . . نه پدر؟
پدر
نگاهی به او میاندازد و میگوید:
- خیس
شده باشه! باکی نیست. میخوام بدمش دست این نامردا! جواز مغازهس. دخترم داره میمیره
تو هلفدونی این بیکس و کارا! از بس اذیتش کردن قلبش خراب شده. انقد تو زندون نگهش
داشتن که روماتیسم گرفته. معالجهشم که نمیکنند . آخرش رفتم گفتم خودم معالجش میکنم.
بذارین بیاد خونه. گفتن وثیقه بده. مادرش گفت این جواز مغازه تو وردار ببر اوین.
بچه رو بیار ببریمش بیمارستان. بذار آخر عمری بچه مونو ببینیم.
جوان
دیگر گفت: چند ساله زندونند؟
-
چارسالی میشه. اون یکی بزرگه رو که کشتن. چن سال زندون شاه بود.
اشک در
چشمانش میدود. . . مکث میکند:
- شیری
بود. این نمک بهحروم که اومد کشتش. اون یکی بعدیمم تو خیابون کشتن. اسمش مهدی
بود. یکی دیگه م داشتم که رفت خارجه. حالام دارم هرچی دار و ندارمه میبرم بدم که
بذارن دخترمو ببرم بیمارستان.
همه
متوجه او شدهاند. در چشمهای بعضی، میدرخشد. ادامه میدهد:
- یکی
نیس بهش بگه تو که میخواستی طلبهبشی بری حوزه علمیه کپه مرگتو بذاری. همین بچههای
من بودند که اونموقع که تو و این آخوندای ترسو کنج مسجدا خفقون گرفته بودین مجاهده
کردن تا انقلاب شد. حالا شما شدین انقلابی، اونا منافق!
دخترک
دوازده سالهای روی صندلی روبهرویش زل زده به پدر. پدر به دیدگان بهت زدهٔ دخترک
نگاه میکند :
- اینا
بچهها ی امروزن. چه میدونند کی تو این مملکت انقلاب کرده. تو دخترجان اسم اشرف
رو شنیدی؟ اسم موسی رو شنیدی؟ که چه جوری مث شیر جنگید. برین واسه بچههاتون بگین
مبادا یادشون بره . آخوند فقط دزدیده. خونشو بچههای من دادن. بچههای شما مردم
دادن. این آخوندهای دجال فقط غارت کردند و کشتند.
اتوبوس
یکپارچه سکوت شده است.
بیرون
تصویرهای نقاشی شدهٔ چند آخوند روی دیوار ساختمانهای اطراف، از
پشت شیشههای اتوبوس رد میشوند.
پدر دو
دستش را روی عصایش میگذارد و زمزمه میکند:
- حیف
که پیر شدم. وگرنه میرفتم پیش همونا که تفنگ رو دوششون گذاشتن . .
صدای زن
سالخوردهای از ته اتوبوس بلند میشود:
- خدا
صبرت بده پدر. حق میگی. دلت خونه. دل همه خونه.
اتوبوس
با صدا و دود زیاد سربالایی خیابان را میپیماید.
***
غروب
است. تاکسی سر کوچه ترمز میکند. پدر همراه دخترش زهره پیاده میشوند. زهره نگاهی
به کوچهشان که مدت زیادی آنرا ندیده میکند. هنوز بهتماشای در و دیوار غرق است
که میبیند پدر بهجای راه افتادن به طرف خانه توی پیاده رو به سمت سر چهارراه میرود.
-
پدرجون. مگه خونه نمیریم. ؟
- خونه
که البته میریم. ولی آخه نمیشه که بی شیرینی بریم. بعد از چند سال اومدی خونه،
قبل از پا گذاشتن تو خونه، باهاس یه جعبه شیرینی از در بره تو.
زهره میخواهد
نگذارد که در همین حین کاظم آقا، دایی زهره دوان دوان از انتهای کوچه میرسد. :
- به
به! بالاخره رسیدین. خیلی خوش اومدین. پدر جون دیشب میگفتی منم همراتون میاومدم
. چرا تنهایی رفتین اوین. خب حال چرا وایسادین. مادر جون از ظهر تا حالا چار بار
اومده سر کوچه سرکشیده.
پدر جان
میگوید: الآن برمی گردیم. بذار یه جعبه شیرینی… .
- دِ
مادرجون هم شیرینی هم میوه خریده، بیاین پدر جون. همه منتظر شمان.
با
رسیدن پدر و زهره به در خانه مادر از راهرو بیرون میدود. زن دایی زهره هم پشت
مادر از آشپزخانه سر میرسد و با همان پیش بند آشپزی به استقبال زهره میآید.
دیدار مادر و فرزند طرحی از شادی روی چهرهٔ پدر جان میریزد. لحظاتی
بعد مادر و زن دایی، زهره را با خود به طبقهٔ دوم میبرند.
پدر جان
کفش هایش را در میآورد و همانطور که به سمت یخچال میرود میگوید:
- اینروزا
باید خیلی بهش برسیم. نکبتیها تو زندون هیچی بهشون نمیدن. میبینی. یه مشت پوست
و استخون شده.
کاظم
آقا جلو میدود و میگوید پدر جان شما بنشینین، من اول براتون یه چایی بیارم. بعد
همانطور که سینی را از آشپزخانه میآورد میپرسد:
خوب
وثیقه چی گرفتن.
- این
غارتگرا هر دفه یه چیز میذارن روش. شیش ماه پیش گفتن واسه مرخصی قباله خونه کافیه.
ایندفعه که رفتم گفتن اون تنها کافی نیس باهاس یه جواز مغازه هم بیارین.
کاظم
آقا: دِ… . ! پس الآن هم قبالهٔ خونه، هم جواز مغازه
پیششونه!
- باشه
پیششون. بهتر از اینه که بچهٔ آدم تو زندون این
آخوندا باشه. تازه آخوند بیشرف میگه بعد از معالجه باس برگردونی زندون. !
کاظم
آقا در حالی که یه پشقاب باقلوا رو میگذاشت وسط گفت:
- یعنی
اگه یه دفه طوری شد و زهره برنگشت، خونه و مغازه، همهش یکجا رفته دیگه . نه؟
- کاش
بودی و میدیدی! آخوند جلاد میگفت اگه دخترت بر نگشت زندان، سلولش جای خودته.
خونه و مغازه تم جزو اموال بیتالمال. تو دلم گفتم بذار ورق برگرده.
کاظم
آقا حبة قند را تا نصفه در چایی فرو میبرد و در دهان میگذارد:
- اما
خودمونیم پدر جان. چقد میترسن از اینا! راستی، اون معاملات املاکیه رو که سر چار
راه شکوفهس میشناسین؟
- آقای
بهروزی رو میگی؟
- آره
آره. یه پسر و یه دخترش زندون بودن. بعد از سه سال اومدن بیرون. یه سال بعد دوباره
اومدن گرفتنشون، یه دفه شنیدیم اعدامشون کردن.
- یعنی
دوباره گرفتن؟
کاظم
آقا: آره. ورداشتن بردن زندون بعدشم بیهیچ دلیل تق تق. تیربارون کردن.
پیر مرد
قوطی هما بیضی را بیرون آورد و در حالی که سیگاری میپیچید گفت:
- اگه
بخوان اینم بعد از برادراش بکشن… چه جوری طاقت بیارم!
بعد سرش
را بلند کرد و طوری که صدایش به طبقهٔ بالا برسد گفت:
- خب
حالا یه دقه بیاین پایین این جا بشینیم صحبت کنیم. باید واسه این چند روز که زهره
اینجاس یه برنامه مفصل بریزیم.
شایدم
بهتر باشه یه سر بریم باغ آقای افتخاری تو کرج یه تفریحی بکنیم. باهاس به زهره خوش
بگذره
***
پاکت
پرتقال را میگذارد روی پیشخوان آجیل فروشی تا دستش خالی شود و کیف پولش را بیرون
بیاورد.
- آقا
رحمان! اینروزا سرحالترین!. الحمدلله رنگ و روتون بهتره
- به
لطف شما! این آخوندا نباشن بهتر هم میشیم.
- شنیدم
زندونی تون آزاد شده
- آزاد
که نه بابا! هر چی بود و نبودمون بود گرو گذاشتیم تا بیاریم ببریمش بیمارستان.
روماتیسم گرفته .
-
چشمتون روشن آقا رحمان!
پدر
بستة آجیل را برمیدارد میگذارد توی پاکت پرتقال. کیفش را باز میکند
- امکان
نداره پول قبول کنم آقا رحمان. جان بچههام نمیشه. بذارین ما هم تو اجر شما یه
خورده شریک باشیم. همهٔ اهل محل به شما افتخار میکنن.
- آقا
رحمان اسکناس را روی ماشین حساب میگذارد:
- شما
همینجوری هم شریکین. ولی این دیگه کسب و کار تونه . نمیشه که… .
***
کلید
میاندازد و وارد راهروی خانه میشود.
- آهای
کجایین… . . پس چرا کسی جواب نمیده… . کفشاشون که همه اینجاس.
بستة میوه
را به آشپزخانه میبرد و روی یخچال میگذارد. لیوانی آب سرد مینوشد. در همین حال
زمزمه گریهآلودی از اتاق انتهای راهرو به گوش میرسد. آرام آرام راهرو را طی میکند.
و از پشت شیشة مات اتاق، سایة زهره را میبیند که دارد با تلفن حرف می
زند.
- من که
میخوام بیام…… فقط یه مشکل… …. . چی؟… … آره دیگه… . نه… . . میدونی…
… پدرجونو میبرن جای من… … همه چی رو… . آره وثیقه کرده… … … .
آره مغازه شم آره…… . میدونی… … . مادر…… . . ببین داداش… … . . از سه روز پیش که
زنگ زدی همونطور منتظرم که یه آدرس… … پدرجون چی میشه…… . حالا تو
آدرسو… … خب خب… آره…… . . تو همون ایستگاه…… . باشه. خودشون
میان…… . . میدونی فقط دلم برای ا ینا… . پدر جون و مامان، …… . . . . سعی میکنم… …
نه… . . خودت که میدونی… . . سعی میکنم
راضیش کنم….
پاهای
پدر سست میشود. همان چیزی که فکرش را میکرد دارد اتفاق میافتد. به دیوار
تکیه میدهد. قیافة حاجی غلامی میآید جلوی چشمش. خودش را در سلول زهره
میبیند. چهرهٔ مادر پشت میلههای راهرو ملاقات… بعد سیمای مهدی شهید، پسر
بزرگش را به یاد میآورد. آنروز که در خیابان قرار گذاشته بود و بعد با هم
رفته بودند فالوده فروشی. مهدی صورتش را بوسیده بود و گفته بود اگه
جلوی این آخوندا سلاح ورنداریم خیانت کردیم.
لحظات
سختی است.برای یک لحظه با خود فکر میکند که از زهره بخواهد که خیال رفتن را از سر
به در کند. بعد جملة کاظم آقا در گوشش زنگ میزند: -آقا رحمان… . بعد از سه سال از
آزادی اومدن سراغ زندونی آزاد شده، بردن تیربارون کردن… . .
دوباره
از پشت شیشة مات در، به سایة زهره نگاه میکند. دلش طاقت نمیآورد.
در را باز میکند. زهره با دیدن او گوشی تلفن را میگذارد .
- میخوای
بری؟
زهره
سرش را پایین میاندازد و اشکش را فرو میخورد .
- میتونی
بری؟ یعنی نمیتونن بگیرنت؟
- نه!
خود محمد بود. گفت مطمئن باش که سالم میرسوننت.
پدر سعی
میکند اشکهایش را از زهره پنهان کند. میپرسد:
-
میدونم که خودت میخوای بری
- آره
میخوام ولی… فردا میان سراغ شما…
پدر مردد
میماند، بعد زهره را مثل پرندهای میبیند که میخواهد پرواز کند و به سوی جنگلهای
سرسبز. جملهٔ کریم آقا آجیل فروش به یادش میآید:
- آقا
رحمان! خونوادة شما روی چشم ما مردم جا دارن. بالاخره شما و بچههای شما رو
همه میشناسن. بذارین ما هم تو اجر شما شریک باشیم.
از
خودش بدش میآید. ناگاه برقی در چشمانش میدرخشد. برقی که هر وقت پدر از بچههای
مجاهدش حرف می زد میدرخشید.
هر دو
در یک لحظه به گریه میافتند.
- اگه
مطمئنی که میرسی برو! فکر منو نکن!
زهره
دست پدرش را میبوسد. و با همان دمپاییها به سمت در میرود.
- نمیخوای
چمدونی، چیزی ورداری؟ کفش! کفشاتو بپوش! تو که دمپایی پاته!.
زهره
همانطور که اشک میریزد در چارچوب در میایستد:
- نه! هیچی نمیخوام. طاقت خداحافظی با مادر رو ندارم. شما بهش بگین.
پدر خود
را به در نیمه باز میرساند وبا نگاه زهره را بدرقه میکند.
سرپیچ
کوچه، زهره برای آخرین بار برمی گردد و با صدای بلند میگوید:
-
انشالله برمی گردم.
***
صبح
فردا، ساعت یازده تلفن زنگ میزند. گویی منتظر تلفن است. همانطور که به پشتی
تکیه داده و روزنامه میخواند گوشی را برمیدارد. کمی گوش میدهد. بعد میگوید:
- حاجی
غلامی! من خودم حاضرم بیام خدمتتون. ولی اونی که شما میخواین… دیگه پرید. آره
حاجی مرغ از قفس پرید.
بعد به
آرامی برمیخیزد، لباسهایش را میپوشد. در را به هم میزند و به سمت ایستگاه
اتوبوس روانه میشود.


0 Comments