آندو يك ترانه بود
از م.شوق
بعضي آدمها مثل آب اند. بعضي ها مثل سنگ. بعضي آدمها مثل
ترانه اند، بعضي مثل نعره ي گوشخراش.
شايد بتوان گفت كه هر كسي خودش فشرده و چكيده يا تنديس
همان كاري مي شود كه به آن عشق مي ورزيد.
در زمانه ي ما كه بيرحمي زياد شده و شنيدن هر كدام از
انواع شگفت و وحشيانه ي آن تمام قلب را به ناگهان ويران مي كند، ترانه بودن خيلي
خوب است. ترانه بودن خودش يك مبارزه ي مقدس است. و آندو هم بي سبب نبود كه به
ترانه علاقمند شد و ترانه ساخت. ديديم كه آخرش هم به يك مبارزه ي بزرگ مقدس زمان
ما عليه بيرحمان واپسگرا پيوست. نمي دانم شايد در جهان نتوان كسي را پيدا كرد كه
گل پرورش بدهد و گلفروشي داشته باشد اما آدم بيرحمي باشد. يا براي ستمگران كار
كند. اگر هم پيدا بشود حتما بدانيد كه در نگاه او همه ي گلهايي كه بي شك براي فروش
و پول درآوردن پرورش داده يا خريده، هر گل يك سنگ بوده است. اما كسي كه به گل
عاشقانه نگاه ميكند، حتما براي محبت تلاش ميكند حتما با عاشقان يار مي شود.
همانطور كه هر كسي كه از اشك مردم و از سفره ي خاليشان گريه اش مي گيرد، حتما يك
روز به قافله ي مبارزان مي پيوندد. الان بهار نزديك است، و بحث گل و بلبل و ترانه
و آهنگ و شادي و لطافت است. ولي ما ظاهرا ترانه ي بسيار زيباي خود را از دست داده ايم.
و من چرا شك ندارم كه آندو نمرده است؟ چون ترانه ماندگار است؛ چون نغمه و نوا
ماندگار است؛ چون نظم جهان بر نظم موسيقي استوار است. و چه خوب كه در جهاني كه
خيلي ها نعره اند و كارهايشان قلبها را آوار ميكند، ما يك ترانه داشتيم كه با
كلماتش به سوي كوه بيرحميها شليك كرد. بيخود نبود كه ميگفت من مجاهدم. بله! مجاهد
هم يك ترانه است. اما ترانه اي كه مي تازد به بيرحميها. و آندو كه از آرامترين
ترانه شروع كرد آخرش جزو همين يكه تازان شد.
«در انديشه به آندرانيك»
آن كه با نغمه اش از عشق ترنم مي كرد
خزري بود كه از مهر تلاطم ميكرد
هر نگاهي كه پر از صدق و محبت مي ديد
خويش را در وسط عاطفهها گم ميكرد
گرچه سلطان نوت و نغمه و موسيقي بود
فخر بر اين كه شود خادم مردم ميكرد
به چه حوا برسيد او كه بهشتي را داشت
وز چه رو، مزمزهي دانهي گندم مي كرد؟
يكبار
ديگر ستارهاي از آسمان هنر، طلوع كرد و تمام هنر و سرمايه و آبرو و آوازه اي را
كه داشت، بر سر بازار جهان، در طبق عشق به مردم ريخت و به درخت تناور حقيقت و
مقاومت و جانبازي و مجاهدت براي آزادي و نجات مردم تقديم كرد. بي هيچ چشمداشتي! و
اين يك درس عارفانه از جهان امروز بود.
اگر مرضيهي بزرگ، عاطفههاي مادران و پدران
نسلهاي امروزي را در دستان خود داشت، آندرانيك، علاقهها و سليقهها و شوق و ذوق
يك نسل بعدتر را همراه داشت.
هر
دو در هنر خود از بالاترينها بودند. هر دو روحيهاي عارفانه داشتند. آن مرضيه بود
كه ميخواند «مرا عهديست با جانان.....»، و اين آندو بود كه مي گفت «اگه از خودت
رهاشي.....». و هر دو بر شريعت ننگين آخوندي پشت پا زده بودند.
از
نگاه به اين دو ستارهي درخشان يك برداشت عرفاني مي توان كرد. اين كه رودخانهي
حقيقت و صدق و فدا، همچنان خروشان به پيش مي رود؛ و زيباترين عاطفه ها و سليقه ها
و علايق مردم، اگرچه زير خفقان باشند، اگرچه حتي سالها از اين رودخانهي حقيقت،
«قطع نگاه داشته شده» باشند، اما هر از گاهي شهيرترين نمايندگانشان را ميفرستند
تا بر بام جهان فريادكنند و تعلق و عشق خود و خاكساري خود را به ارزشهاي فدا و
صداقت و مقاومت با روشنترين كلمات بيان كنند.
يك
داستان نيز از عطار والا، در اين مقوله قابل يادآوريست كه بصورت رمزگونهاي همين
حقيقت ژرف را بيان ميكند:
بايزيد آمد شبي بيرون ز شهر از خروش خلق خالي ديد شهر
ماهتابي بود بس عالمفروز شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان، پر انجُمِ آراسته هر يكي كار دگر را خاسته
شيخ چنداني كه در صحرا بگشت كس نميجنبيد در صحرا و دشت؟
شورشي بر وي پديد آمد به زور گفت يارب در دلم افتاد شور
با چنين درگه كه در رفعت
تراست اين چنين خالي زمشتاقان
چراست؟
هاتفي گفتش كه اي حيرانِ راه هر كسي را راه ندهد پادشاه.
عزت اين در چنين كرد اقتضا كز درِ ما دور باشد هر گدا
چون حريم عزِّ ما نور افكند غافلان خفته را دور افكند
سالها بُردند مردان انتظار تا يكي را بار بوُد از صدهزار


0 Comments