lمجموعه قصة عشق و دیوار

مجموعه قصه ی عشق و دیوار
م. شوق

پیوند دریافت کتاب: https://bit.ly/2DyJiCz



قصة عشق و ديوار         

بعد از مدتي تقريباً طولاني كه تكيه داده بود به ديوار و پاهايش را دراز كرده بود توي كوچه باغ، و زل زده بود به سايه هاي لرزان درخت،  با حسرت گفت:
ـ خوش به حالتون!
ساية يك شاخه از درخت با حيرت پرسيد: چرا…؟
گفت: چون از لاي برگها مي تونيد خورشيد رو ببينين!
ساية شاخه گفت: شما هم دوست دارين خورشيد رو ببينين؟
ناگهان صداي ديوار بلند شد. و با خشم گفت:
ـ كي به تو اجازه داد با ساية درخت حرف بزني؟ مراقب باش اين شاخه هاي رقاص از راه به درت مي كنن! اصلا بگير تخت بخواب!
ساية ديوار ساكت شد و سرش را توُ كشيد. سرش را به ديوار تكيه داد و چشمهايش را بست و سعي كرد به سايه هاي شاخه ها نگاه نكند تا دوباره حسودي اش نشود. خرّوپف ديوار كه دوباره بلند شد ساية يكي از شاخه هاي كوچك، سرش را نزديكتر آورد و پرسيد:
ـ مي خواهين براتون از خورشيد بگم؟
ـ خيلي!…
ـ راستش من هم هيچوقت نتونستم، خورشيد رو ببينم. فقط لحظات كوتاهي كه باد شاخه ها رو تكون ميده و برگها كنار ميرن، سعي كرده م ببينمش!
ـ وقتي مي بينيش چه حالي مي شي؟
ـ راستش… نمي تونم بگم!
ـ نمي توني؟
ـ نه! چون توي همون لحظه، حس ميكنم انگار اصلاً وجود ندارم. بعد به خودم ميام مي بينم پريده ام اونطرف!
ـ اصلا ميتوني صورتشو ببيني؟!
ـ اَ… بَ…داً! … فقط يه مشت ستاره هاي ريز ريز درخشان مي بينم بعد ديگه هيچي نمي فهمم.
ـ بيا كنار! بياكنار!… چي داري به اين تن لش ميگي؟… بيا! بدو برو پيش دوستات!
ساية تنة درخت بود كه شاخه اش را عقب مي كشيد و از ساية ديواردور  مي كرد.
دوباره تنها شد. و رفت توي فكر. كمي خودش را عقب كشيد و زانوهايش را جمع كرد و به ديوار تكيه داد. ياد حرف ساقة درخت افتاد. «تن لش!».
با خودش فكر كرد: «راست ميگه ديگه! عمريه افتادم توي اين كوچه باغ تنگ و تاريك. هيچوقت سرمو بلند نكردم دورو ورم رو نگاه كنم». دوباره به درخت فكر كرد و با خودش گفت: « تقصير من چيه؟ اين درخته شانس آورده از اين ديوار زده بالا. نور خورشيد صاف مي خوره توي سرش. تمام دشتو مي بينه. مثل من كه حبس نشده اين پايين!…». بعد به اين فكر كرد كه سالهاست با همين دليل تراشي ها، لميدگيش را توجيه كرده. به خودش گفت: « بايد يه كم اشكالات خودم رو ببينم! من چكار كرده ام براي اين كه دنيامو عوض كنم؟».دوباره به ياد خورشيد افتاد و گفت: «اگه بتونم ببينمش… شايد اون بتونه…» بعد حس كرد ميتواند كمي كمرش را بالا بكشد. سختش بود پاهاي سنگين و چاقش را جمع و جور كند. با دو دست پايش را گرفت و به سمت خودش كشيد. نور كمي توي كوچه بيشتر شد. 
ـ ديدي؟! كمي گرمتر شدم. بگذار تلاش كنم!
ـ چه مرگته؟! … هي تكون ميخوري؟! … گفتم كه بگير بخواب!
ديوار بود. مي خواست باز هم سكوت كنه، اما نفهميد چطور شدكه جرأت كرد و زير لبي گفت:
ـ خفه شو! تن لش!… همين تو بدبختم كردي!…
ـ چي گفتي؟! منم كه بدبختت كردم؟!!… من، تو رو به وجودآورده ام!… بيچاره! وجودت به من بستگي داره!
ـ كاش نمي داشت!
ـ ديوونه شدي؟… نمك نشناس!
ـ نمي خوام ديگه دمب تو باشم. … مي خوام خودم باشم.
ـ دهه؟!! … عجب پررو شده!… چيت شده؟ عقلت رو از دست دادي؟! …
ـ آره! …آره!… از دست داده م! چي ميگي؟.
ـ معلوم نيست چه مرگت شده! بگير بخواب شايد حالت جا بياد. من كه حوصله ندارم ديگه ادامه بدم.
ديوار دوباره خوابيد. سايه حس كرد كه خوب جوابش را داده است. از اين كه تا بحال ازين ديوار تن لش ترسيده بود كمي حس شرم كرد. حس كرد كمي سبك شده. دستهايش را روي زمين محكم كرد. كمرش را راست كرد. زانوهايش را جمع كرد. و كمي قد كشيد. حالا بخش بزرگتري از آسمان را مي ديد.
ـ پيشونيش چه سفيده!
كمي بيشتر خود را بالا كشيد. احساس مي كرد پوستش مي سوزد.
ـ بچه ها!… بچه ها!… ساية ديوار داره ميره!
گروهي از سايه هاي برگهاي  چند شاخه از درخت با تعجب نگاهش ميكردند.
ـ نگاهش كنين! كوچيك شده.لاغرتر شده. چقدر عوض شده!
از حرفهاي آنها سر ذوق آمد. زانوهايش را كشيد زير بدنش و روي سينة كف پاهايش نشست. يك نفس بلند كشيد و سرش را به آسمان چرخاند. آجرهاي تيرة ديوار عبوس از آن بالا انگار به او اخم كرده بودند. اما نترسيد. يك تكان به خودش داد و  ناگهان، برق يك تيغة شمشير آفتاب، كه از گوشه اي از خورشيد به آسمان كشيده شده بود، چشمش روسوزوند.
چشماش رو با دو دست گرفت. و بعد باز كرد. يك چشمش هيچ نمي ديد.
ـ بخور! …نگفتم بگير بخواب. چشمت كورشد! خوبت شد؟ تا تو باشي به حرف من گوش نكني!
ديوار همچنان غرولند مي كرد. اما سايه به اين فكر ميكردكه لذتي عجيب به جانش افتاده بود.
ـ  عجب تيغة شمشيرقشنگي بود! اين تازه يكي از شمشيرهاش بود. فداش بشم. چقدر براق بود. چه صفايي كردم. هنوز هم مي بينمش. نه! من كور نشده م. مي بينمش! بگذار منو بسوزونه.
پشتش را به ديوار تكيه داد و به زانوهايش فشار آورد. درهمان حال با خودش ميگفت:
ـ مي كِشمت به سمت خودم. دامنتو ميگيرم هي ميكشم. بيا! بيا! از تو گرم ميشم! خواهش مي كنم راهم بده.
حس ميكرد پهناي رداي بلند آفتاب را گرفته و هي مي كشد روي خودش. از پايين پا،  تمام مرزهاي پوستش شروع به سوختن كرده بود.
ـ بسوزانم. بسوزانم. تراشم بده. منم ولت نمي كنم.
به پايين نگاه كرد. تكه هاي وجودش هي تراش ميخورد و توي كوچه مي افتاد و مي شكست و از چشمش محو مي شد. احساس ميكرد جوانتر مي شود. تمام وجودش عرق كرده بود.
ـ بابا بياين در بريم!. اينجا ديگه نميشه موند!. خيلي داغ شده! عجب وضعي شده اينجا!…
چند تا سوسك و كرم بودند كه پايين ديوار از تاريكيهاي وجودش بيرون ريخته بودند و به دنبال سايه اي ديگر ميگشتند.
سايه گفت: اينام اومده بودن انگل من شده بودن. برين گم شين! برين يه گور ديگه پيدا كنين! من ديگه من نيستم!
زانوهايش از درد و سوزش مي لرزيد.  تمام توانش را جمع كرد توي عضلات رانش، ميخواست با يك حركت خودش را سرپا كند. چشمهايش را بست و تصميم گرفت هرچه زور دارد در پاهايش جمع كند. عضلات رانش مي لرزيدند.
ـ همينه ديگه! يه عمر لم دادن. همينجوريت ميكنه. ولي بايد تقاصش رو بدم.
تمام نيروي قلب و جانش را دل عضلات رانش جمع كرد. و يك دستهايش را به هوا پراند.
يكباره حس كرد مثل فنر كسي او را از جا كند و بالا كشيد. قدش از ديوار بلندترشده بود. به تنش نگاه كرد. از آن بالا، هيچ پيكري نداشت. تمام ديوار زيرپايش بود. و زير شعله هاي خورشيد مي سوخت. اما تن لش هنوز خواب بود.
به آسمان نگاه كرد. تمام صورت خورشيد جلوي چشمش بود. به خودش نگاه كرد. «خود»ي نبود!. انگار سرو دست و قلبش هر كدام  از تنش كنده شده اند. وتوي فضا به پرواز درآمده اند. ولي هيچ دردي حس نكرده بود. از آن پايين صداي هورا مي آمد. سايه هاي كوچك برگها و شاخه هاي درخت از آن پايين برايش كف مي زدند. قمريها و و گنجشكها از روي شاخه ها داد ميزدند:
ـ  باريك الله!…  ـ  ماشاالله   ـ  چه خوش پريد! 
تنش مثل حرير سفيدي روي آسمان چرخيد.
احساس مي كرد دستهايش تا خورشيد مي رسد. و او را درآغوش گرفته مي بوسد. دشت زير پايش چه زيبا بود.
چند پرندة سفيد كه توي آسمان مي چرخيدند با هم گفتند:
ـ عشق چه زيبايش كرده!.




Post a Comment

0 Comments