پريوش و محمود
نميدانستم كجا بايد بروم. همينطور پشت فرمان توي
خيابان چرخ ميزدم تا بتوانيم با پريوش به نتيجه برسيم كه امشب او را كجا ببرم.
ـ خانة قاسم آقا؟!
پريوش گفت: ـ خانة قاسم آقا نميشه! اگه مينو خانم
بوببره، حتما خبر ميده! مگه خودت نمي دوني كه فالانژه؟!
اصلا احتياجي نبود كه پريوش برايم دليل بياورد. چون
خودم هم قبلا از گفتن كلمات «خانة قاسم آقا» مي دانستم كه به آنجا نمي شود رفت.
گفتم : مطمئني كه يك شب ديگر هم نمي شود به خانة
پرويز خان رفت؟
پريوش سكوت كرده بود. معلوم بود كه لجش گرفته و با
سكوت مي خواهد بگويد كه چرا چرت و پرت ميگويي!
نگاهش كردم. با آن صورت گرد و بيني كمي پهنش، كم كم
داشت به عاطفه خانم، خواهر بزرگترم، شبيه مي شد. با چشمهاي بزرگش كه مثل مامان و
دائيجان كمي از حدقه بيرون زده بود و از استخوان بندي صورت جلوتر بود، همچنان جلو
ماشين و خيابان را نگاه مي كرد. بعد هم برگشت و به ساك وسايل و لباسهايش كه روي
صندلي عقب گذاشته بود نگاه كرد. معلوم بود كه هيچ تمركزي بر چيزي ندارد و دارد فكر
ميكند كه به كجا برويم.
دوباره نگاهش كردم. به يادم آمد كه آقاجان به او لقب
«شاخ آفريقا» داده بود. آن روزها پريوش به دبستان مي رفت و من كلاس اول يا دوم
دبيرستان بودم. موضوع جنگ در شاخ آفريقا هر روزي توي راديو مطرح بود. و افتاده بود
توي دهن آقاجان. نمي دانم پريوش چه قلدريي كرده بود كه آقاجان از آن كار او خوشش
آمده بود و از آن به بعد، به او ميگفت «شاخ آفريقا». با اين كلمه مي خواست شجاعت
دخترش را تحسين كند. حتي اگر اين شجاعت بصورت بي كله گي بروز كرده باشد. اصلا
آقاجان از قلدري خوشش ميآمد. وقتي هم كه
هادي پسر آقاي راشد را كه در همسايگي ما يك اتاق اجاره كرده بود بناحق توي
كوچه خواباند و كتك زد، آقاجان كه يك قاضي مملكت هم بود، بجاي آن كه طرف حق را
بگيرد هادي را تشويق كرد و گفت : «پسر
يعني اين!».
پريوش هم تلّ هادي بود. شجاع، نترس، و عصيانگر.
ويژگيهايي كه آقاجان همه اش را در عبارت شاخ آفريقا، خلاصه كرده بود. و ديگرحتي
بجاي بردن نام او با همين عبارت صدايش ميكرد.…
حالا از آن زمان تقريبا 14 سال گذشته. شاخ آفريقا و
من هردو بزرگ شده ايم. من پشت فرمان، و او كنار من. همين پنج ماه پيش با محمود،
ازمشهد فرار كرده و به تهران آمده بودند. و من آن دو را دوباره به سازمان وصل
كردم. هر دو جوان بودند. هردو دانشجوي سال اول دانشكدةعلوم مشهد. پريوش 21 ساله
ومحمود 20 ساله. و تازه ازدواج كرده بودند كه اوضاع سياسي حاد شده بود و بعد از سي
خرداد، آنها مدتي را اينجا و آنجا در خانة اين و آن گذرانده و بعد مجبور شده
بودند، به تهران بيايند.
همة اسباب و اثاث زندگي تازة شان را رها كرده و در
تهران، بي خانمان، هر شب درجايي سر ميكردند. اين همان خواهر عزيزي بود كه من براي
او بهترين زندگي را آرزو مي كردم. اما حالا مجبور شده بودم، يك تك اتاق اجاره اي
فقيرانه اي را كه در يك خانة مجرّدي در جنوب تهران داشتم، به آنها بدهم و خودم در
خانة يكي از دوستان سكونت كنم.
اما آن دو بيشتر از تقاضاي خانه، از من مي خواستند
كه آنها را به سازمان معرفي و وصل كنم تا به مبارزه شان ادامه دهند.
آن روز عصري را كه پريوش را بر سر قراري بردم و به
مسئولش در بخش پرستاري سازمان وصل كردم و آن دو با هم در ميان جمعيت پياده رو به
راه افتادند هيچوقت از ياد نمي برم. قرار در خيابان سميّة تهران بود. خياباني پر
از بوتيك هاي شيك، فروشگاهها ونمايشگاههاي اتوموبيل، كه زوج هاي جوان براي خريد
وسايل زندگي و لباسهاي شيك، در پياده روهايش رفت و آمد ميكردند. اما چه زود پريوش
آن هم در اوايل زندگي دانشجويي و زندگي زناشويي خود، از همة اين چيزها دل كنده
بود. اين براي من واقعا عجيب بود. چون هم خانوادة ما تقريبا وضعشان خوب بود و
بخصوص وقتي دخترشان را عروس ميكردند، از پول وسايل زندگي كم نميگذاشتند، هم
خانوادة محمود، خانوادة ثروتمندي بودند. پدر محمود جواهر فروشي داشت و يك خانة
بزرگ دربست با انبوهي قالي و جهيزيه و طلا و جواهر به آن دو داده بود. اما آن دو
همه چيز را بخاطرسازمان رها كرده بودند. موقع فرار از مشهد جواهرات را به پول تبديل
كرده و به سازمان داده بودند.و مقداري لباس وپول برداشته به تهران آمده بودند و با
تشكر بسيار از من، در خانة اجاره اي كلنگي نمكشيده اي، ساكن شده و روزها براي كار
سازماني شان، تا شب مي دويدند. شب كه به خانه برميگشتند، به مختصرترين غذاها اكتفا
ميكردند.
ـ كجا داريم ميريم؟
ـ نمي دانم! تو بگو!
اين جواب من به او بود كه معصومانه به من مي نگريست.
همينطوري راهنما مي زدم و از اين خيابان به آن خيابان مي پيچيدم.
همين وضعيت هم نمي توانست بيش از اين ادامه پيدا
كند. چون احتمال داشت توسط گشت هاي حزب اللهي هاي حكومت، شناسايي شويم و در شرايطي
كه سلاح هم نداشتيم، دستگير شويم. بخصوص كه محمود دوماه بود كه دستگير شده بود.
آن روزها سخت ترين روزهاي بعداز شروع «مرحلة نظامي»
بود. پاييز و زمستان سال1360. خانه هاي مجاهدين مورد شناسايي و محاصره قرار
ميگرفت. هواداران كه هنوز خطر را جدي نميگرفتند، با يك مراجعه به خانه هاي اقوام
يا محلهاي كار خود به كمين مي افتادند، بعد، يا درگير شده از محاصره فرارميكردند و
يا دستگير و راهي زندان مي شدند. تيمهاي ميليشا، اينجا و آنجا در خيابانها با
گشتهاي پاسداران و كميته چيها، درگير ميشد .
در يكي از همين روزها بود كه پريوش را سر قرار سوار
كردم. او ساك وسايل خود را همراه آورده بود. با نشستن در ماشين، اولين جمله اش اين
بود:
ـ محمود دستگير شده!
ـ كي؟ از كجا ميگويي؟
ـ ديشب نيامد.
ـ خب شايد به خانة هم تيمش رفته!
ـ نه! او هيچوقت بدون اطلاع جايي نمي رفت. پريروز هم
كه او را ديدم گفت: « فكر ميكن تيممان ضربه خورده باشه. چون دوبار سر قرار رفتم،
نيامدند. امروز هم شك دارم كه بروم سر قرار يا نه؟»
ـ يعني ميگويي سر قرار كه رفته گرفتنش؟!
ـ حتما!
ـ پس اگر دستگير شده تو هم نبايد به خانه بروي!
ـ آره ديگه! ولي ما با هم قرار گذاشته بوديم كه هر
كداممان دستگير شديم، در بازجويي، آدرس خانةخودمان را ندهيم. بلكه بگوييم از مشهد
آمده ايم و بطور موقت در خانة هادي مهمانيم.
ـ پس به خانة هادي مطلقا نبايد بروي!
ـ به خانة خودمان هم نبايد بروم. چون خطر داره.به
هميندليل وسايل شخصي خودم رو برداشتم. فقط اثاثيه خانهمانده كه بايداز خيرش گذشت.
ـ حالا بايد يك چيز را اصل بگيريم. به هيچوجه به
خانة هادي و دائيجان و قاسم آقا نروي!
ـ پش شبها كجا بروم!؟
ـ بايد يك جايي برايت پيدا كنم.…
اما آن روز براي پيدا كردن جايي براي پريوش، خودم
اصلي را كه خودم براي پريوش گذاشته بودم، زير پا گذاشتم. چون مي خواستم آدرس پرويز
خان را از قاسم آقا بگيرم. پرويزخان پسر خالةما مي شد كه مهندس ماشين آلات بود
ودرگوشه اي از تهران خانه داشت. من بايد سراغ قاسم آقا كه برادر بزرگترم بود مي
رفتم و ضمن صحبت با ا هم به وضعيت سياسي پرويزخان پي مي بردم، و هم نشاني خانه اش
را ميگرفتم.
بالاخره خطر كردم و با احتياط و سرزده به هنرستاني
كه قاسم آقا در آن طراحي تدريس ميكرد وارد شدم. در تريا، او را پيدا كردم. مي
خواستم نفهمد كه نشاني پرويز را براي چه ميخواهم. اما او حدس زد وپرسيد. ناچار پس
از گرفتن قول از او كه به كسي نگويد، گفتم كه ميخواهم پريوش را چند شبي به آنجا
بفرستم تا سرپناه تازه اي پيدا كنيم.
شب بعد باپريوش به خانة پرويزخان رفتيم. بعد از شام،
تقاضايم را با پرويزخان مطرح كردم. اوبه شرط آن كه همسرش ازرابطة ما با مجاهدين
بويي نبرد، پذيرفت. به اين ترتيب پريوش جايي براي شبهايش پيدا كرد. هر روز ازاول
صبح همديگر را مي ديديم و تا شب در پي اجارة خانة جديدي از اين بنگاه معاملات
املاك به آن يكي، مي چرخيديم. اگر ميتوانستيم يك خانة مناسب پيدا كنيم، همة مشكلات
حل مي شد. پريوش از آوارگي خلاص مي شد و خانة ما براي شماري ديگراز مجاهدين هم
مأمني مي شد.
اما در آن روزهاي بحراني رسيدن به چنين هدفي مثل
شكستن شاخ غول بود. چرا كه بعداز كشف چند خانه از تيمهاي مجاهدين، و محاصره و
درگيري با پاسدارن، هم صاحبخانه ها ، هم بنگاهي هاي معاملات، املاك، هوشيار شده
بودند كه به چه كسي خانه شان را اجاره مي دهند. آن دسته ازبنگاهيهايي كه خودشان
هوشيار نبودند را ضابطه رژيم هوشيار ميكرد. ضابطه اين بود كه اسم و آدرس و رونوشتي
از شناسنامةمستأجر بايد به كميتة محل ارائه شود.
ـ ببين پريوش جان! اگر همين امشب يك جاي مناسبي
بتوانيم برايت پيداكنيم، همه چيز حل مي شودچون فردا مالك خانه اي كه ديروز پيدا
كرديم مي آيد و خانه اش هم خوب بود. ميرويم و قرارداد را مي بنديم وديگر كار تمام
است.
ـ الان نميتواني تلفن بزني ببيني آمده يا نه؟
ـ زدم! بنگاهي مي گفت رفته شمال، فردا مي آيد.
چهرةپريوش برافروخته شد. نگاهي به ساختمانها و خانه
هاي اطراف خيابان انداخت. و به آرامي گفت:
ـ تف به اين روزگار! اين همه خانه، اين همه
آپارتمان، هيچ جايي نيست كه من يكم شب درآن سركنم؟!
من هم مثل او كفري شدم. سيگاري روشن كردم و همانطور
كه دنده عوض ميكردم گفتم:
ـ اين خانة پرويزخان خوب جايي بودتچرا يك شب ديگر
نشود آنجا بماني؟
باز پريوش سكوت كرد. از همان سكوتهايي كه نشانة خشمش
بود و هر وقت من چرت و پرت ميگفتم در جوابم بروز مي داد.
باز كفري شدم و گفتم:
ـ اين پدر سوخته از كجا خانة پرويزخان را پيدا كرد؟
واقعا مي بيني؟! وقتي آدم بد ميآورد، نامحتمل ترين چيزها با هم جور ميشود.
پريوش عصبانيتش را فروخورد و گفت:
ـ قاسم آقا را بگو! آخر مرد حسابي! اينقدر فكر نداري
كه اون آدم شكسته را مي فرستي سراغ من؟!
واقعا من هم هرچه فكر ميكردم نمي توانستم بفهمم كه
اين ديگر چه جور بداقبالي است. برابر بزرگ محمود يك «پيكاري» بريده، بلند مي شود
ميرود سراغ قاسم آقاي ما كه از اون نشاني پريوش را بگيرد!! آن هم براي چه؟! براي
آن كه با پريوش مشورت كند كه آيابروم خود را به رژيم تسليم كنم يا نه؟ !!
دوباره نگاهش كردم. كلمة «پيكاري» در ذهنم مي چرخيد.
حتما پريوش هم بيشتر از من از اين كلمه بدش مي آمد. به ياد آن روزي افتادم كه
پريوش ميگفت: « محمود پسر خوبي است. فقط يك اشكال دارد كه «پيكاري» شده. و من جا
خورده بودم. يكسال پيش بود و من در مركز تحرير و تنظيم صفحات نشريه اي از مجاهدين،
مشغول به كار شده بودم. يك روز بعد از ظهر بود كه همكارانم گفتند، تلفن با تو كار
دارد. وقتي گوشي را گرفتم در كمال تعجب صداي آقاجان به گوشم خورد:
ـ محمدآقايي؟؟
ـ بله! سلام آقاجان!
ـ بايد يك سر به مشهد بيايي!
ـ چرا؟ مگر چه خبر شده؟
ـ پريوش مي خواهد ازدواج كند.
ـ خب! اين چه ربطي به من دارد؟ شما پدرش هستيد و
ميتوانيدكار را راه بيندازيد.
ـ نه! در اين مورد تو پدر او هستي!
ـ چرا؟
ـ چون پريوش يك هوادار مجاهدين است و تصميم درمورد
زندگي اش را من نميتوانم بعهده بگيرم. تو او را به اين راه برده اي، حالا هم تو
بايدتصميم بگيري!
لحظاتي از اين كه جايگاه يك پدر يعني «آقاجان» را
درمورد پريوش به من مي دهد، احساس افتخار به من دست داد. اما نمي دانستم كه خود
اين چقدر برايم گران تمام خواهد شد. اولين بهاي آن، نيش وكناية برادران بزرگتر مثل
هادي و قاسم آقا بود. به آنها برخورده بود كه چراآقاجان، تصميم گيري در مورد
ازدواج پريوش را از آنها كه بزرگتر از من بودند دريغ كرده و مرا شايسته تر از آنان
دانسته. آنها اينرا با لحني تلخ و تحقيرآميز مي گفتند:
ـ جنابعالي چه حقي داشتي كه با وجود مامسئول اين
تصميم گيريبشوي؟!
ومن در جواب، همين پرسش راتكرار مي كردم:
ـ اين شماييد كه بايد بينديشيد چرا آقاجان با جود
شمام مرا لايق اين تصميم گيري دانسته.
***
ـ تاكي مي خواهيم در خيابانها بچرخيم؟ هوا دارد
تاريك مي شود!
پريوش بود كه مي پرسيد. با اين پرسش اوب بهچشمان
بزرگش نگاه كردم. بغضم گرفت. واقعا يعني زمين براي پريوش تنگ شده بود وجايي نداشت؟
او كه به يك اتاقك محقر اجاره اي و نان و پنير ساخته بود. اماهمين هم از او دريع شده. وحالا محصنش هم درزير شكنجه
هاي جلادان اوين درد ميكشد.
كلمات «بچرخيم» مرابهيا سخنرانيآتشين مسعود در
امجديه انداخت. سخنرانييكه تقريبا اغلب جملاتش را حفظ بودم. با فراز وفرودهاي
پربغضش. و بخصوص آنجا كه ميگفت: «بچرخيد اي پروانه ها! بسوزيد اي شمع ها! شما
خونبهاي بهاران راستين انقلاب را بايد بپردازيد.»
و حالا يكي از اين پروانه ها، پريوش من است. انگار
از وقتي كه آقاجان گفت «شما پدرش هستي» واقعا پدرش شده بودم. چون هر بار نگاهم به
نگاهش ميافتاد معصوميتش مرا ميگرياند. همين امروز ظهر همكه در هتل بوديم و در
رستوران هتل نهار خورديم، يكبارديگر موقع نگاه كردن به او بغضم گرفته بود.
ـ كجا ميروي؟
اصلا مي داني كجا داري مي روي؟
پريوش مي پرسيد و پشت سر هم نشانيهايي از فاميل
ودوست و آشنا مي گفت. ولي بلافاصله خودش آنها را رد ميكرد. و من در همة اين حالات
به او و محمود و ماجراي ازدواج آنها و پدريِ خودم فكر ميكردم.
آن سال، بعد از تلفن آقاجان، بليط مشهد گرفتم و راهي شهر خودمان
شدم. مي رفتم كه براي زندگي پريوش، و همان آينده اي كه در رؤياهايم بهتريش را مي
خواستم، تصميم بگيرم.
بارسيدن به
مشهد، پريوش خيلي خوشحال شد. روبوسي و خوشامدگويي و همة احترام ها و عزت گذاري
هايي كه هميشه مادر و خواهرها وبرادرهاي
كوچكتر ازمن به من ميكردند، دو سه ساعت طول كشيد. مامان ميگفت:
ـ پريوش! چيه؟ خيلي خوشحالي كه مهدي آمده!!
و بعد نگاهي به من كرد و گفت: «خجالت نميكشه زابلي!
عاشق شده!
«زابلي» صفتي بود در رديف «شاخ آفريقا» كه براي
رساندن قلدري ها و شورشگري هاي پريوش، منتها از طرف مامان به اوداده شده بود. چون
بين همةما پريوش، در زابل به دنيا آمده بود. البته مامان با اين كلمه، محل تولد او
را نمي خواست يادآوري كند، بلكه به سابقة برخاستم رستم از زابل، بنوعي مي خواست دل
شير پريوش را مورد تأكيد قرار دهد. حالا در زمينة ازدواج هم، پريوش همان قلدري را
از خود نشان داده بود. چرا كه خودش صاف به مامان و آقاجان گفته بود« محمود را دوست
دارم و ميخواهم با اوازدواج كنم»
ـخدامرگم! دختر خودش بيايد پيشقدم ازدواج بشود؟»
وپريوش در پاسخ مامان گفته بود: چه اشكالي دارد؟
…
خلاسه آنروز بعد از ناهار، و خوش و بشهاي اوليه،
پريوش فرصت يك چرت خواب را به من نداد. گفت «نمي خواهي برويم حرم؟ گفتم چرا؟ و در
مسير شروع كرد:
ـ مي داني مهدي جان! محمود خيلي بچة خوبي است.
ـ خب! حالا كي هست؟
ـ يك دانشجوي دانشكدة خودمان. اسمش محمود است. پسر
خيلي خوبي است و ما همديگر را دوست داريم.
براي من كه يكي از هفت پسر خانواده مان بودم كمي
شنيدن اين كه خواهرمان جلوي روي ما از پسري تعريف كند، كمي سنگين بود. البته فكر
ميكنم اگر بجاي من هادي يا محسن يا قاسم آقا بودند يكي توي گوش پريوش مي زدند كه:
ـخجالت بكش! دست كم اينقدر رك نگو! چهمعني دارد؟! خب
هروقت خواستگاري ات آمدند و موافقت شد تو هم خوشحال بشو!
ولي من در ميان آن برادران غيرتي، آنقدر آزادانديش
بودم كه اين جملات ارباب منشانه را نگويم. اگرچه خوشم نمي آمد و مي خواستم پريوش
ديگر به زبان نياورد. اين بود كه گفتم:
ـ خب! اگر پسر خوبي است و خانواده اش به خواستگاري
ميآيند، ديگركاري باقي نمانده. مشكل چيست؟
اينجا بود كه اولين باربين من و پريوش، كلمة
«پيكاري» مطرح شد.
ـ مي داني مهدي؟! محمود«پيكاري» است.
اين جمله براي من حكم يك سطل آب سرد داشت.
ـ پيكاري است؟؟!!
ـ آره.
ـو تو مي خواهي با او ازدواج كني؟
چه اشكالي دارد؟! ماهر يك مبارزة خودمان را ميكنيم
ولي با هم زندگي ميكنيم.
ـ نمي شود!
بلافاصله بايد منظورم ازاين نميشود را توضيح مي دادم
تا پريوش منرا فردي تلقي نكند كه خود را قيم و تصميم گيرنده براي اومي داند.
ـ ببين پريوش جان! تو مختارمختاري. اصلا به من چه كه
در زندگي تو دخالت كنم؟ توحتي ميتواني با وجودمخالفت همه، و حتي آقاجان، در مورد
زندگيت تصميم بگيري. اين روشن است؟
ـ آره! ولي… من مي خواهم كه تو هم موافق باشي.
ـ حالا تو هستي كه داري چيزي را به من تحميل ميكني.
من نمي توانم تصور كنم يك زوج را كه هر كدامشان، عضو يكي از دو سازماني هستند كه
دقيقا صدو هشتاد درجه با هم تفاوت دارند.
ـ روزها مي رويم دنبال مبارزه مان. در زندگي داخلي
هم، اصلا با هم بحثي نخواهيم كرد.
ـ عجب!! بچه اي مگر؟! فكر ميكني كه اين كار شدني است. راستي خود او هم مي داند
كه تو مجاهدي؟
ـ آره! اصلا تا چند ماه پيش ميليشيا بودتوي انجمن
خودمان. همين چندماه «پيكاري» شده.
ـ و او هم مثل تو فكرميكند كه روزها مي رويد مبارزه
ميكنيد و درزندگي ميتوانيد با هم تفاهم داشته باشيد؟!!
ـ آره!
ـ شما هردوتان معلوم مي شود بچه هستيد كه اينجورفكر
ميكنيد!
ـ بچه نيستيم. من 21 سال دارم و او 20 سال.
ـ بچگي كه به سن و سال نيست. به همين طرز فكر غلط
است كه شما داريد!
ـ آخر همديگر را دوست داريم!
بازاين ازآن جملات بود كه يك برادر غيرتي را ميگزد و
من آن را فرو خوردم تا بحثي را ادامه بدهم كه تمام رفت و برگشت به حرم امام رضا را
گرفت. و در پايان حرف قاطع من به پريوش اين بود: « تو خودت مختاري! و كاملا آزاد.
اما بعنوان يك مشاور، اگر از من مي پرسي، ميگويم نخواهيدتوانست ادامه بدهيد»
و برگشتم به تهران. و در مسي سفر دلم خيلي براي
پريوش مي سوخت. چگونه اين مسئله را براي خودش حل خواهد كرد؟ نكند برود با آن
پيكاري ازدواج كند.ولي او آنقدر مرا قبول داشت كه حرف مرا زمين نيندازد.و نينداخت.
تا شش ماه بعد كه خودش به من تلفن زد. اينبار خودم هم از خبري كه شنيدم خوشحال
شدم.
ـ مهدي جان! محمود مجاهد شده! برگشته انجمن
دانشجويان هوادار!
با ناباوري پرسيدم: كلك ميزني!؟
ـ نه به قرآن!
ـ نكند بخاطر تو، موقتا آمده مجاهد شده. تا بعد…
ـ نه بابا! او خيلي صادت تر از اين حرفهاست. داداشش
پيكاري بودم. زيرپاي او نشسته و از راه بدرش كرده بود. الان محمود برگشته انجمن.
گفت اشتباه كردم. بچه ها هم او را پذيرفته اند!
ـ باورم نمي شود!
ـ خب! خودت بيا! بيا باهاش صحبت كن! اگر تشخيص دادي
كه صادق نيست، باز هم مخالفت كن.
ـ نه! من از مسئولان سازمان در مشهد خواهم پرسيد.
ـ خب بيا بپرس! من مطمئنم كه آنها هم او را بعنوان
هوادار سازمان قبول دارند.
… دوباره راهي مشهد شدم. پدر شدن كار دستم داده بود.
در تمام ساعات راه 14 ساعتة قطار تهران ـ مشهد، ذهنم مشغول بود. ته دلم ميخواستم
كه جز تأييد از مسئولان سازمان شاخة مشهد نشنوم. بنابراي به محص رسيدن، اولين كارم
رفتن به ستاد سازمان مشهد بود.
مسئولي كه من را به اتاقش برد، با خوشحالياز اين كه
من در مورد موضع محمود، پافشاري كرده و نگذاشته بودم پريوش با او در دوران پيكاري
شدن ازدواج كند گفت:
ـ ما در مورد بچه ها دخالت نميكنيم. بههر كس بخواهد
ازدواج كند ميگوييم خودتان وخانواده تان مسئوليد. اما محمودواقعا پسر خوبي است.
بخاطر همين صداقتش هم برادرش توانسته بود او را مدتي به سمت پيكاربكشاند. او بر
خلاف برادرش و سازمان پيكار، واقعا و جدا به دنبال آرمان است. درهمين مدت هم
ميگفته چون من ماركسيست شده ام، بايد درد كارگران را بفهمم و با اينكه پدرش
جواهرفروش ثروتمندي هست، شبها به كارخانه اي مي رفته و تا صبح كار يدي ميكرده.
اتفاقا، بخاطر لمس بي صداقتي هاي همان برادرش و ساير اعضاي پيكار، ازآنها جدا شده.
ـ شما خودتان هم با او صحبت كرده ايد؟
ـ بله! من از دو سال پيش او را مي شناسم. او واقعا،
انگيزه هاي انقلابي ومجاهدي بسياري دارد.
ـ بخاطر پريوش نيست كه برگشته؟
ـ نه! مطلقا! چون اواصلا نمي تواند دروغ بگويد. خيلي
صادق است.
ـ پس شما قبولش داريد و تأييدش ميكنيد!
ـ صد درصد.
در راه برگشت به خانه، خيلي خوشحال بودم. شايد به
اندازة پريوش، كه بالاخره به آرزويش يعني ازدواج با كسي كه دوستش دارد مي رسد. و
شايد هم بخاطر خودم كه به آرزويم، كه خوشبختي خواهركوچكم بود، مي رسيدم. اما هرچه
سعي كردم نميتوانستم قيافه و سيماي اين داماد خانواده مان را مجسم كنم. و اين تلاش
درست تاچند روز بعد كه پريوش رفت در حياط را باز كرد تا مهماناني كه براي
خواستگاري مي آمدند واردشوند، در ذهن من ادامه داشت. آن روز من شده بودم بزرگِ
خانواده . كسي كه بعنوان طرف حساب خواستگاران،و تأييد يا رد كنندة درخواست آنان، در
خانه نشسته، تا به حضورش بيايند و بااو به مذاكره بنشينند.
خانه خالي بود. آقاجان كه پدري را به من داده بود،
به تربت رفته بود. برادران و خواهران بزرگتر از من هم هركدام در شهري و دانشگاهي،
و يا درخانة خودشان بودند. فقط مامان و پريوش درخانه بودند و من كه روي تشكچه
نشسته بودم تا پدري كنم. برادرهاي كوچكترم هم رفته بودند دنبال كارهاي خود در ستاد
يا انجمن هواداران مجاهدين.
مامان، چايي و شيريني آماده كمرده بودو در اتاق
نشيمن منتظر بود تا خواستگاران متشكل از پدرو مادر و ساير متوليان داماد،از راه
برسند و او ببيند چه جور آدمهايي هستند.
زنگ در حياط كه به صدا درآمد پريوش مثل مرغ پركنده،
به دالان جلوي در دويد. مامان هم به اتاق نشيمن رفت تا اول از پشت پشتدري ها
خانواده خواستگار را خوب تماشا كند.اما همة ما متعجب و حيران مانديم. چون سروته
هيأت خواستگاران فقط يك تن بود: يك جوان، با سري كه نمرة دو تراشيده بود. با يك
شلوارلي و يك بلوز يقه اسكي، و يك جفت كفش كتاني! !
من كه، در اولين برخورد نگاهم به سرو وضع اين جوان،
ترش كردم، و در دل پريوش را شماتت كردم كه: «چه بد سليقه اي!».
واقعا باورم نمي شدكه كسي كه به خواستگاري خواهرم
آمده،اين چنين جواني باشد. كمي هم بدم آمدكه: آخر كت و شلواري!،… كراواتي،…
اينطوري كه به خواستگاري نمي روند!
حالا كه به آن صحنه فكر ميكنم، مي فهمم كه واقعا
مجاهد بودن خودم را هم فراموشكرده و تمام وكمال يك «آقاجان» شده بودم.
شاخ آفريقا، هم بدون اين كه خجالتي حس كند، آمد جلو
وگفت:
ـ مهدي جان! اين محموده!
نشستيم. درحالي كه به يقة اسكي و شلوار لي سائيده
شدة او نگاه ميكردم، ناخودآگاه، اين كلمات برزبانم جاري شد:
ـ شما اصلا مي دانيد چكارميخواهيد بكنيد؟!
ـ با زباني كه حروف سين و ز را «شين» و «ژ» تلفظ
ميكرد گفت:
ـ بله! ميخواهيم با هم ژندگي كنيم.
ـ چطور شد كه پدرتان نيامدند؟
ـ پدرم گفت هرچه خودت تصميم بگيري ما هم قبول داريم.
تنها آقاجان من نبوده كه پدري را به من داده. پدر او
هم همة كار را به پسرش سپرده بود.
دوباره به سر تراشيده اش نگاه كردم. و درحالي كه
ترجيح مي دادم يك مرد وزين باموهاي آرايش كرده جلويم نشسته باشد گفتم:
ـ كه
گفتيدمي خواهيدزندگي كنيد!من سؤالم اين است كه شما خوب راجع به زندگي كه مي خواهيد
بكنيد فكركرده ايد؟ زندگي يعني چه؟
همان زبان پرلكنت، و نارسها، دوباره به كار افتاد:
ـ ژندگي يعني مبارژه. مي خواهيم مبارژه كنيم.
اصلا تمام حرفها در دهانم خشك شده بود. تكليف همه
چيز انگار روشن بود. شغل، نسب خانوادگي…
ـ پدرتان چه شغلي دارد؟
ـ ما به شغل پدرمان كاري نداريم. اونا ژندگي خودشون
رو دارند. من يك هوادار مژاهدين هستم و مي خواهم مبارژه كنم.
واقعا صداقت دركلمات و قيافه اش پيدا بود. تنهامن
نبودم كه از اين صحنه متحجب شده بودم. مامان هم كه از پشت توري پنجره ما را نگاه
ميكرد حال مرا داشت. و البته او خيلي خيلي بيشتر ازمن متحير بد. حيرتي كه با رفتن
آن جوان، بلافاصله به زبان آورد:
ـ مامان جان! اين پسره كي بود؟ سرش چرا تراشيده بود؟
نه پيرهني! نه كراواتي.
ـ من و شما كه نمي خواهيم با او ازدواجكنيم. اين دو
همديگررا همينطوري دوست دارند!
…
چند ماه بعد از بازگشتم بهتهران، شنيدم كه ازدواجشان
سرگرفته. و هر دو خانواده كوشيده اند براي آن دو، سنگ تمام بگذارند. اما آن دو،
كوشش داشته اند، از مخارج عروسي بزنند و هزينة آن را به كمك مالي به سازمان تبديل
كنند. تا اينجا در خوشبخت كردن پريوش، انگار موفق شده بودم. اما اين وضعيت كنوني
ديگرچه بساطي است؟ كه جلويمان پهن شده؟ محمود معصوم و دوست داشتنيِ پريوش، زير
شكنجه در اوين است. و پريوش آواره،جايي براي شبهايش ندارد.
همانطوركه درخيابان چرخ ميزدم و نميدانستم به كجا مي
روم، زيرچشمي نگاهش كردم. انگار به محمود فكرميكرد.پرسيدم:
ـ راستي ،الان چند روزمي شود محمود دستگير شده؟
ـ دوماه و ده روز
ـ ازآنموقع، تا حالا، پاسدارها به خانه ايكه داشتيد
نريخته اند؟
ـنه! آخرقرارمان اين بودكه هركدام دستگيرشديم اگر
نشاني محل سكونتي از ما خواستند، بگوييم درخانة هادي موقتا مهمان هستيم.
ـ يعني محمود از همان روزاول، بايد نشاني خانة هادي
را داده باشد. نه!
ـ آره ديگه! قرار همين بوده كه…
ـ و پاسدارها تا بحال به خانة هادي نريخته اند! نه؟!
ـ نه! من دو روز پيش به هادي تلفن زدم. هنوز كسي به
خانه اش مراجعه نكرده.
ـ پس اگر دو ماه و ده روز است كه محمود نشاني خانة
هادي را داده و آنها هنوز به آنجا نيامده اند، همين امشب هم دليلي نداردكه بيايند.
ـ يعني ميگويي برويم شب خانة هادي؟ تو كه خودت بارها گفتي مبادا به خانة
هادي يا فاميلهاي ديگر بروي!
ـ آخر دو ماه اسن آنها به آنجا نيامده اند. همين اشب
مي آيند؟!
ـ نمي دانم. من هيچي نمي دانم. هركاري ميخواهي بكن!
از آن لحظه بود كه بدون آن كه تصميمي بگيرم، ماشين
مسير خانة هادي را طي مي كرد. پريوش مجددا با شك و ترديد پرسيد:
ـ يعني برويم همان خانه اي كه قرار بوده نشاني آن را
به رژيم بدهيم؟
ـ آخر دو ماه است نيامده اند! يعني ما اينقدر
بدشانسيم كه همين امشب و همين يك امشب بيايند؟
پريوش كلافه شده بود و ديگر جوابي نمي داد. من هم كه
مغزم ديگراصلا كارنمي كرد. فقط استدلال ميكرد: « همين يك امشب است و فردا هم كه
ميرويم خانة جديد را اجاره ميكنيم و ديگر اوضاع رو به راه مي شود. »
…
هادي در را كه باز كرد، با حيرت از ديدن من و پريوش،
گفت:
ـ به به!! چي شده اينجا آمده ايد؟؟! آن هم هر
دوتايتان با هم؟؟!!
بعد رو كرد به من و گفت: ازشما كه هيچوقت دور وبر ما
پيدات نميشه، عجيب است!
گفتم: هادي جان. همين يك امشب است. پريوش، همين يك
شب اينجا مي ماند و فردا ديگر جا خواهد داشت.
هادي كه غيرتي ترين بچة خانوادة ما بشمار ميرفت، گفت:
بابا من كه از اول ميگويم اين حرفها را بگذاريد كنار. اين تويي كه ميگي آي… واي…
خطر دستگيري… و ال و بل…. اصلا پريوش، هميشه همين جا بماند. هيچ مشكليهم پيش نمي
آيد!
دقايقي بعد همه در هال خانه نشسته بوديم. هادي،
وجيهه خانم زن هادي، دو برادر كوچكترمن، مرتضي و هوشنگ هم كه از مشهد آمده بودند.
محفل گرمي بود. و معركه گردان آن، هادي. كه فرصتي
پيدا كرده بود تا بامن تلافي كند.
ـ اين پريوش را تو بردي مجاهد كردي! بر سر ازدواجش
با محمود هم تصميم راتو گرفتي.! بدبختش كردي! ديگر دست بردار! پريوش ازين بعدپيش
من مي ماند!
روحيات خانزادگي
برادر بزرگتري كه خود را قيم و صاحب اختيار خواهرانش مي داند، گل كرده بود.
و طوري حرف ميزد كه گويي اصلا پريوش، از خودش اراده و تفكري ندارد. آنجا، جاي بحث
و جواب دادن نبود.و من ساكت بودم. خود پريوش گفت:
ـ هادي جان! من خودم همة تصميم ها را گرفته ام. يك
امشب آمده ايم خانه ات! فردا هم مي رويم. اين حرفها را ديگر نزنين!
اما هادي ادامه مي داد: مگر ميگذارم تو بروي؟! تا
اينجا دنبال مهدي رفتي! بذبختت كرد! تو و شوهرت را وصل كرد به سازمان. بعد هم
محمود دستگير شد افتاد زندان. ديگر كافي است. فكر مامان وآقاجان را هم بكن! مي
خواهي باز هم بروي تاتو را هم دستگير و
شكنجه كنند؟ نه! من نميگذارم آقاجان! اين خواهر من است. همين جا برايش امن ترين
جاهاست. تو برو! تو هرجا مي خواهي برو! ولي پريوش را من نمي گذارم ديگر با تو بيايد.
اصلا مي بندمش به شوفاژ كه از اينجا تكان نخورد.
گفتم: هادي آقا! قربانت بروم. محموددستگير شده.
قرارشان اين بوده كه محل اقامتشان را خانة شما اعلام كنند. اگر پريوش اينجا بماند
و آنها بريزند اينجا، او را هم ميگيرند!
ـ غلط ميكنند! ميگويم آقا اين خواهر من است. هيچكاري
هم نكرده. از اين ببعدهم مسئوليتش بامن كه ديگر دنبال مهدي و اين راه و اين كارها
نمي رود!
پريوش كهاز لحن غيرتمندانه وخان منشانة هادي كه براي
او اراده اي نمي شناخت، خنده اش گرفته بود گفت: بابا بحث نكنيد! بابا بحث نكنيد!
مهدي! چراادامه مي دهي! ول كن! من خودم فردا ميآيم سر قرار. هاديه ديگه! هميشه
همينجور بوده… دلش بحال خواهرش مي سوزه.… تو هم علي جان ول كن ديگه… يك امشب آمديم
خونه ت…
وجيهه خانم چايي و ميوه و شيريني آورد گذاشت وسط و
گفت:
ـ واي كه شماها چقد بحث و جنجال ميكنين! ول كنين
ديگه… چايي بخورين! خوب كردين مهدي آقا اومدين اينجا!… شام چي براتون درست كنم؟
وجيهه، دختر دايي ام بود. و ما همه، من، پريوش،
فريبا(خواهر ديگرم) با او و خواهرها و برادرهايش همبازي سالهاي كودكي بوديم. همه
به او «وجي جان» مي گفتيم. همسن پريوش بود.تابستانها، داييجان بامينو خانم و بچه
هايشان از تهران به مشهد ميآمدند و خانة ما دوسه ماه پذيراي آنها بود. ما بچه هاكه
خودمان زياد بوديم، با آنها زيادتر مي شديم، و سراسر تابستان با بازي و تفريح مي
گذشت. بطوري كه نزديكي مهر كه آنها ميخواستندبه تهران برگردند، جداشدنمان خيلي سخت
بود. آن سالهاكه هنوز بچه تر بوديم، و صبح تا شب همبازي همسن و سالهاي خودم، اصلا
بين پسر و دختر فرقي نمي شناختم اما كمي كه بزرگتر شدم، فهميدم كه مامان خيلي
مراقب است كه ما عاشق دختر داييها نشويم. مامانپيشش ما خيلي رك ميگفت:
ـ اين مينوخانم زرنگه.دختراش رو مياره خونة ما مي
چرخونه كه آخرش گلوي شما ها پيششون گيركنه.
ما ميخنديديم. من كه معني گيركردن گلو را نمي
فهميدم. اما سالهاي بعد فهميدم كه مامان خوب مينوخانم را شناخته.چون اول گلوي قاسم
آقا پيش نغمة آنها گير كرد بعد گلوي هادي پيش وجيهه. ولي من اصلا به اين چيزها
فكرنميكردم. اگرچه همةآنها را دوست داشتم. آنها هم گويي مرا شناخته بودند. چون با
اعتماد كامل با من صميمي ترين روابط را برقرار ميكردند. آن سالها به تقاضاي خود
وجيهه، به او نقاشي ياد مي دادم. كشيدن چهره با سياه قلم. و اين شده بود موضوعي كه
وجيهه خانم در سالهاي بزرگيب هروقت مرا مي ديد يادآوري مي كرد كه:
ـ مهدي جان! يادته! اون نقاشيا!؟
آن شبب براي لحظه اي به مقايسة زندگي پريوش و وجيهه
فكر مي كردم . برادر كوچكترم هوشنگ، كه هميشه حرفهاو حركات خنده دار از خود بروز
مي داد، پرسيد:
ـ اين پريوش مي خواهد امشبش اينجا بماند؟!
گفتم: بله! مگر اشكالي دارد؟
ـ من ميگم نماند!
همه به فكر فرو رفتيم.با خود گفتم شايد هوشنگ، حدس
ميزند كه مينو خانم كه حالا طرفدار خميني شده، خبردار شود و حضور پريوش رااطلاع
دهد. به هوشنگ گفتم:
ـ چراميگي نماند؟ … چرا جواب نمي دهي؟
هوشنگ باز هم جواب نداد. كمي عصباني شدم. گفتم:
ـ يعني چه؟ يك حرفي مي گويي، بعد هم جواب نمي دهي.
چه دليلي داشت كه اين حرف را زدي؟
ـ اگر بگويم، به من مي خندي!
ـ خب اگر حرفت خنده دار است كه نبايد بزني! اگر
واقعا حرفت مضحك نيست خب پاي حرفت بايست. تو گفتي پريوش اينجا نماند! اين مرا به
شك مي اندازد. چرا گفتي؟ ؟
ـ اگر بگويم نميخندي؟
ـ نه!نميخندم!
همه در مكالمة من و هوشنگ، دقت ميكردند. توجهشان جلب
شده بود كه چراهوشنگ چنين حرفيزد.
ـ نمي خنديم ديگه! خب حالا بگو!
ـ قول مي دهيد نخنديد؟
ـ باشد! قول مي دهم. بگو!
ـ راستش به دلم برات شد كه امشب ميريزنداينجا
وپريوشرا ميگيرند.
همه به صداي بلند خنديدند. هوشنگ گفت:
ـ نگفتم مي خنديد!
من عصباني شدم و گفتم: هوشنگ! كي مي خواهي يك مقدار
جدي باشي؟ آخر حق دارند كه به تو بخندند. به دلم برات شده چه معني دارد؟
دوباره وجيهه خانم پا درمياني كرد.
ـ بابا! هوشنگ جان هميشه از اين حرفهامي زنه. هيچ
خبري نميشه. مهدي آقا شما هم همين جا بمان!
بلند شدم و گفتم: نه! من بايد بروم دنبال كاري.
پريوش! صبح سر قرار مي بينمت!
پريوش گفت: باش! همانجا ديگه! نه!؟
هادي دوباره پريد وسط:
ـ بيخود با هم قرار و مدار نگذارين! پريوش درخانة من
مي ماند. تو هم هروقت خواستي ببيني اش بيا همينجا!
پريوش باز با خنده اي گفت: نه مهدي جان! تو برو!
خاطر جمع باش!من فرداسر ساعت هشت سر قرار ميآيم.
همه در دالان خانه ايستاده بودند. هادي گفت: حالا چه
عجله اي داري؟ شام ميخوردي؟
ـ قربانت! شما فقط همين يك امشب پريوش را نگه دار!
وجيهه خانم ميگفت: بابا! مهدي آقا! مي مانديد يك شام
اينجا مي خورديد.
لحظة خروج از در، دوباره گفتم: «پريوش جان!فردا!
حتما! »
پريوش درحاليكه از پشت سر هادي سرك ميكشيد نگاهم
ميكرد. لحظه اي نگاهمان به هم گره خورد. نگاهي پر از سوال و جواب. ديگر نتوانستم
نگاهش كنم. بيرون آمدم و سوار ماشين شدم و به سمت خانة دوست خودم و جمعي ديگر از
بچه ها، روانه شدم.
***
حالا، دوبار مي چرخم. سالهاست كه ميچرخم. توي همان
ماشين. پريوش هم كنار دست من نشسته است. با هم حرف ميزنيم:
ميگويد: ديدي چطور شد؟!
ـ چي شد كه اينطور شد؟
ـ تقصير من شد! كاش نميگفتم ازهتل بيرون برويم!
ـ نه! آن كار كه درست بود! تازه تو كه گفتي كه به
خانة هادي نرويم!
دوباره نگاهش ميكنم. تصويرش از پشت پردة اشك در
چشمانم تار است. همانطورنگران ومضطرب. ديگر نمي پرسد«كجاداري ميروي؟» و من مي
چرخم. مثل سرگشته ايكه دركوچه پش كوچه ها گم شده و همچنان ازين كوچه به آن كوچه،
مي چرخد.
ـ خدايا؟! چرا اينطور شد؟
باز آتش ميگيرم. يك كابين تلفن كنار خيابان مي بينم.
پياده مي شوم زنگ مي زنم.
ـ وحيهه خانم! تو را خدا راستش را بگوييد! نكند با
هادي نقشه كشيده ايد كه پريوش را نگه داريد تا با من نيايد؟
ـ مهدي آقا جان! به قرآن راست ميگم! جون مامان راست
ميگم! ديشب كه شما رفتيد، آمدند وبردنش!
ـ كي ها؟ كجا؟
ـ بيمارستان ديگه!
تو را خدا راس ميگين؟
به گريه مي افتد. : ـ به قرآن! به جون هادي، به جوم
خود پريوش راس ميگم ديگه!…
نمي خواهم باور كنم. ولي چون گريه هم ميكند ديگر نمي
توانم سوالم راتكرار كنم. از صبح اين دفعة چهارم است كه به او زنگ زده ام و
ناباورانه سوال پيچش كردهام. آخراصلا باورم نمي شود. صبح سر ساعت مقرر در محل قرار
هرچه ايستادم، نيامد. …
«آخر چرا دير كرد؟ … شايد هادي صبح كمي با او بحث
كرده و خواسته نگذارد كه بيايد. نيمساعت ديگر مي ايستم! … حتما مي رسد!»
ولي در كمال تعجب باز هم نيامده بود. گفتم زنگ بزنم
خانة هادي و يك خورده با او دعوا كنم كه چرا اذيت ميكني؟ ولي اولين جملات وجيهه
اينطور به گوشم خورده بود:
ـ نيستن! ديشب اومدن بردنشون بيمارستان!
ـ وجيهه خانم! شوخي را بذارين كنار! گوشي را بدين به
هادي جان!
ـ هادي آقا هم رفته اداره!
ـ پس پريوش چي شد؟
ـ ميگم كه!!… چرا باور نميكنين؟ چه جوري بگم؟
بيمارستان ديگه…
آتش گرفته بودم.آتشي كه ميخواستم با آب ناباوري سردش
كنم. هي از اين كابين به آن كابين. دوباره به وجيهه خانم، به ادارةهادي… به قاسم
آقا… به خانة دايي جان… شايد هادي شب قبل او را برده خانة دايي جان. كه دست من به
پرپوش نرسد. ولي همة احتمال تراشيها، به سنگ ميخورد. نخير! مثل اين كه بايد باور
كنم. … يعني حدس هوشنگ درست از آب درآمده؟…؟
…
دوباره نگاهش ميكنم. حالا راحت سر جايش نشسته. ديگر
دغدغه نداردكه بپرسد كجا مي روي؟
ميگويم: ـ پريوش جان! يعني توي هزار احتمال، همان
يكي كه حدس نمي زديم عملي شد؟
نگاهم ميكند… آهي مي كشد و ميگويد: «واقعا!… هيچ
فكرش را هم نمي كردم.
ـ كي آمدند؟ نصف شب؟
ـ نه بابا! درست يكساعت بعد از رفتن تو. خوب شد كه
تو رفتي! وگرنه هر دومان را با هم ميگرفتند.
ـ آخر چي شد؟ مگرمحمود تازه ديروز به آنها نشاني
خانة هادي را داده بود؟
ـ نميدانم! محمود كه قرار بود همان روزاول آنجا را
بعنوان محل اقامت ما بدهد.
ـ پس چطور شد كه بعداز دوماه و ده روز، عدل همان شبي
بيايند كه تو از بي جايي، به خانة هادي رفتي؟
ـ خيلي عجيب بود . من هم بهتم زده بود. محمود هم تا
من را آنجاديد بهتش زد.
ـ محمود را هم آورده بودند مگر؟
ـآره! ولي با نگاهش ميگفت: مگر قرار نبود اينجا
نيايي؟
ـ بعد آنها چكاركردند؟ نميشد از حياط پشتي فرار كني؟
ـ غافلگير شدم. يك دفه آمدند تو ، و گفتند تمام
اطراف محاصره است.
ـ هادي چي گفت؟
ـ هيچي! هي ميگفت آقا! خواهر من كاري نكرده. من
تضمين مي دهمكه ديگر در راه آنها نرود.… آنها هم ميگفتد، ما هم كاري نداريم. فقط
يك بازجويي است. وليشما به آن برادرتان بگوييد كه هرجا باشد به زمين فرو برود يا
به آسمان، بالاخره ميگيريمش. اين دوتا را هم بعد از بازجويي آزاد ميكنيم.
چهرةمحمود را درخاطرم مجسم ميكنم. گويي دارد به من
ميگويد: « چرا پريوش را آوردي؟ من خاطر جمع بودم ه به هرجا برود به آنجا ديگر
نيايد!
جوابي ندارم به محمود بدهم! دوباره به پريوش نگاه
ميكنم.گويي او هم چهرة محمود را مجسم ميكند. زخمي، لاغر، ضعيف شده. واي كه پريوش
از ديدن محمود درآن شب چه كشيده؟!
پريوش نگاهم ميكند. دوباره چشمانم پر از اشك مي شود.
دنده عوض ميكن و راهنما ميزنم و مي چرخم.
كم كم باور ميكنم كه پريوش دركنارم نيست. چون بيش
از15 بار به هرجا كه امكانپذير مي دانستم زنگ زدم. نگاه ميكنم. در صندلي دست راست
من كسي نيست. خدايا! پريوشم نيست. من بايدتحمل كنم. چكار بايد ميكردم كه آنطور
نشود؟… الان روز نهم است از روزي كه پريوش را بردند. شايدآنطور كه گفتند كهيك بازجويي مي كنند،آزادش كرده باشند. بهتر
است بروم زنگي به هادي بزنم. يك اتاقك تلفن. پياده مي شوم.
ـسلام!ازپريوش خبري نشد؟
ـ نه! ولي ديروز رفتيم جنازة محمود را گرفتيم.
ـ چي را؟؟
ـ پدر و مادرش هم از مشهد آمده بودند و مامان و
آقاجان هم آمده بودند. اول نميخواستند جنازه را بدهند، ولي گفتيم آقا كشتيدش ديگر!
جنازه را اقلا بدهيد! خودمان ببريم خاك كنيم. بعد قبول كردند. برديم بهشت زهرا.
تيربارانش كرده بودند. براي پريوش هم اصلا مقالات نميدادند.بهتراست كه ندهندت
معلوم است كه پريوش بعداز تيرباران محمود چه ميكشد!
ـ همچنان گوش ميكنم. كلمات پشت قفل دندانهايم گير
كرده اند. ديگرچه مي شود پرسيد.
ـ هادي جان! آن روز كه پريوش راگرفتند شما محمود را
هم ديدي؟
ـبله! خيلي ضعيف شده بود. اما معلوم بود كه مصمم
است. با سر تراشيده. يك بلوز يقه اسكي، و شلوارلي ساييده. هر دوشان را سوار يك ون
كردند با چند پاترول دور و برش. به راه افتادند. بردند.
حالا ديگرحين چرخيدن درخيابانها، با دوتن حرف
ميزنم.سالهاست كه حرف ميزنم. با پريوش و محمود.
م. شوق 22 اردیبهشت 1383

0 Comments