معرفی کتاب یک زندگی بدون قافیه
توضیح از مقدمه ی
کتاب
تا كجا عمق داشت؟ آن شوقها، آن انديشه ها، آن آگاهي ها، آن
شور و حركت در جامعه ي ما، و بويژه در نسل جوان ما.
پاسخ اين سوال سخت است، اما اين يك روايت است كه شايد يك
جواب از يك زبان به آن سوال بدهد. و آيا ميشود به زبان شعر روايي، به اين مساله
پاسخ داد؟
دوستان! آنچه مي خوانيد، جلد نخست يك داستان دنباله دار است
به شعر، و به يك سبك تازه ي امروزي كه شبيه پسانوگرا است. موضوع آن وقايع دهي
پنجاه تا آستانهي انقلاب 57 است كه از خلال لحظات زندگي يك جوان دانشجو در آن
سالها بيان ميشود. در اين روايت، آرزوها، سطح فكر، علائق، مشغوليات، و ميزان آگاهي
سياسي و اجتماعي و انگيزه ي يك جوان دانشجو كه پا به ميدان مبارزات دانشجويي
ميگذارد به تصويري شاعرانه كشيده ميشود. در اين تصويرها، از همة اوزان و انواع شعر
كهنه و نو و سپيد استفاده شده. در جلد اول تا نخستين حركتها و تظاهراتهاي قيام 57
پيش آمدهام. و در جلد دوم، اگر مجالي باشد تا وقوع انقلاب و انتظارات و لحظات آن
قيام مردمي خواهم رفت.
تا چه قبول افتد و چه درنظر آيد.
م.شوق تیر 1395
بخشی از متن کتاب:
(1)
سكوي ايستگاه ترن، لحظهي وداع
يك عضو خانواده كه اسمش هر آنچه هست،
گشتهست رهسپار به دنياي تازهيي.
هر تقّ و تقّ چرخ ترن، هقّ و هقّ اوست
ترك تمام زندگي بيست سالهاش
ترك كنار مادر و يك شهر خاطره
دل كندن از پياده رو و حوض و مدرسه
بغضي كه در گلوي پدر هم نشسته است
اشكي كه گونهي مامان تر است از آن
اين زندگيست كه حكمش جدايي است
اين بچه كه بزرگ شده يك جوان شده
تهران براي پيكر او يك دهان شده
مشهد نگاه ميكند از چشم خواهران
تهران بگير تا كه ببينم چه ميكني
سوت قطار و دست و.... پياپي.... تكان... تكان.....
(2)
با گريه هاي صامت تو حين شام شب
و نان و قورمه سبزي مامان كه در گلو،
قاطي شده به بغض دل تنگ حنجره
بعد از غم تمام شب
و دشت و پنجره
سرماي ايستگاه، و وضو و نماز و چاي
و بحث خانوادهي هم كوپه در قطار.....
(3)
ساعت 10 است و ترن، خستهتر ز راه
خيل مسافران و
غريبي و پايتخت
ميدان راه آهن تهران و تاكسي
تا قصرالدشت، قوطي كبريت خانهها
روبوسي و سلام، داييجان و بچههاش
با اشك، سر به شانهي داداش، بيدليل
مشهد هنوز بر جگرش ميدهد فشار.....
(4)
يك دوره باز درس وكتاب و پليكپي
دختر، پسر، زرنگي و هوش و سواد و فهم
جنگ ظفار و خدمت اجباري نظام
وقت نهار، و سالن شيك غذاخوري
اينك بهشت! در پس دروازهيي بزرگ
باغي چه سبز و فوج جوانان شيك و پيك
صرف نهار و سيني و، كاناپه، صندلي
دور است بوي سفرهي مامان و قابلمه
تا زرق و برق واژهي دانشكده برو
كنكور و هي بخوان بخوان و بخوان، بخوان
آخر در اين مسابقه آن كارت را بگير
يك در، دو صد هزار جوان پشت آن بهصف
دهها هزار نخبه و
خوارزمي و هدف
هر روز ميروي به كلاس و مرور علم
و توي خط واحد و
كوري كه مي كشد،
آرشه، به يك ويالون كهنه براي تو
آواز مرد غمزدهي عاشقي پريش
«بس كه دل مرا تو بيازردهيي بدان!
هرگر نميشود كه ببخشايمت
تو را
جاي من عاقبت درون
باغ بهشت است
اين را خدا به دفتر خود هم نوشته است»....


0 Comments