نمايشنامهٴ «نقشها»
 نویسنده:م. شوق محمد قرایی
صحنه: يك
اتاق انبار نمايش: خرت وپرتهاي اتاق گريم، ماسكها، عروسكها، لباسها، كلاهها و
كليهٴ وسايل نمايشهاي مختلف. به هم ريخته در روي زمين. گرد و خاكي، يك كاناپه، يك
نردبان كوچك دوطرفه. يك ميز و يك آينه بزرگ قدي.در سمت راست يك در است درانبار
است. 
بازيگران: 5 نفر(نقشها:
1- صاحب تئاتر: آقاي حالت
2-كارمندتأتر: دوست آقاي حالت: 
3-كارگر1: عباس (يك آدم مهربان، لباسهاي عادي، قبلا كارمند بوده كه كارش را
از دست داده و مجبور شده است كارگري بكند) 
4-كارگر2، اكبر( يك كارگر فقير تر! شوخ، جوانتر از بقيه. قدري هم قوي هيكل.
5-كارگر3: نادر( يك مرد 40 ساله، زماني در يك تئاتر لالهزار بليط فروشي و
گريم ميكرده. ولي الان مدتهاست كه بيكار شده. و در ميدان توپخانه دنبال كار
ميگشته.
پرده باز ميشود.
صحنه خالي است. در باز ميشودو  عباس
كه سر قفسهيي چوبي راگرفته از در وارد ميشود. بتدريج قفسه وارد ميشود اكبر هم
پيدا يش ميشود كه سر ديگرقفسه را گرفته. 
عباس: لامصب! عجب سنگينه! 
اكبر: آروم! آروم عباس آقا! نكش! اونطوري كه ميكشي روي كمرم فشار مياد. 
عباس، راس ميگي؟! اصلا حواسم نبود. خب چرا نمياد تو؟ 
اكبر: قفسه بلنده! راهروهم باريكه، باهاس اول سرش رو بدم پايين
عباس: اينجوري بنظرم نميره تو
صداي آقاي حالت: (كه از راهرو كه پشت دراست و ديده نميشود صحبت ميكند، 
-       
مگه دست خودشه که نميره ! لِم داره!
صدبار تا حالا اينو برديم و آورديم.. (رو به اكبر): شما يه خورده سرشو بده پايين! 
بتدريج قفسه را به داخل ميآورند. 
آقاي حالت: بذارينش اينجا، با احتياط پاهايش را برميدارد كه روي وسايل و
كارتنهايي كه روي زمين قراردارد نگذارد. درهمان حال ميگويد: - بذارينش اون گوشه.
آها… آها… يه خورده تنگ ديوار. 
نادر؛ چند كارتن را از راهرو به داخل ميآورد. 
حالت؛ آها اينارو از اون انبار گوشهيي آوردي؟ بازهم هست. قربونت اول  با احتياط همه شو مياري اينجا بعدا همه باهم
بچينيد. 
عباس: آقا اينجا نورش چقد كمه! چراغ ديگهيي نداره؟ 
حالت: چرا( الان)  ميرود چراغ ديگري
را ميزند و صحنه پرنور تر ميشود.  اشياٴ
داخل اتاق بيشتر ديده ميشود. روي برخي اشياء كمي خاك گرفته. 
اكبر: اول يه گردگيري اساسي ميخواد
حالت، نه! خيلي گرد و خاك نداره. فقط خيلي شلوغه. يه چند تا نمايش پشت هم
داشتيم اين بازيكنها. تا بازيشون تموم ميشه، رختا و ماسكها و وسايل رو ميندازن و
ميرن.
 شما بايد اول يه دستمال روي قفسهها
بكشين، ميدونين كار شما چيه؟ ميخوام همينجوري كه جنسا رو مرتب ميكنين ببينين چه
جنسيش سالمه، مرتب تا كنيد و بستهبنديش كنين بذارين يه گوشه. 
عباسآقا: مگه نميخواين تأترو راه بندازين.
حالت،( باكمي مكث) خب…!… آره! ولي! شما به ايناش كاري نداشته باشين. شايد
بخوام بعضي جنسا رو بفروشم.  ، بقيهتون هم
اين وسايل رو مرتب بچينيد. روي قفسهها نوشته داره. مثلا اينجا ماسكها، روي اون
يكي عروسكها، اون يكي جارختي بزرگ رو ميكشين اينورتر، اين لباسها رو به چوب رختي
ميزنين، و آويزون ميكنين اينجا. لباسها رو هم تفكيك شده بچينين! طوري كه هر كسي
مياد چيزي ميخواد صاف بره سراغش وپيدا كنه. كار خيلي راحتيه! 
اكبر: آره آقا! كار ساختموني توي اين هواي سرد و سيمان كردن كه نيست! هم فاله
و هم تماشا ( درهمان حال يك كلاه را برميدارد و تكان ميدهد، 
-       
اههِ اين چيه؟ خيلي جالبه! 
آقاي حالت:  اين كار تهديدش همينه!
بجاي كاركردن سرگرم بشين كه اين چه شكليه اون چه شكليه. 
عباس: نه آقا! خيالتون راحت.  شما فقط
بگين چي رو كجا بذاريم 
آقاي حالت، ببينيد، هرچي لباسه كه ميره روُ رختآويز! هرچي پارچهس، خوب تا
ميكنين، ميچينين توي اين طبقات پايين كه پهنه! بعد هم به سليقهٴ خودتون، همه
كلاها توي يك قفسه، همهٴ ماسكها توي يك قفسه، شمشيرا و زره و … اين آقا نادرهم كه
هرچي توي اون يكي انباره خالي ميكنه مياره اينجا. اون اتاق ميشه اتاق گريمور
اكبر: قلياني را برميدارد و درحالي كه به طرف قفسه ميرود ني آن را به دهان
ميبرد،  جالبه! اگه يه خورده توتون ميبود
يه قليون حسابي ميكشيديم. 
آقاي حالت با ناراحتي از اين كه اكبر بجاي كار به وسايل توجه ميكند به او
نگاه ميكند.
عباس: ( رو به آقاي حالت): نه! آقا! شما مطمئن باش! نميذارم زياد بازيگوشي
كنه...... 
پیوند دریافت کتاب:https://bit.ly/2PSH0mN

0 Comments