کتاب شعر عرفانی سرودی در سنگ






از مقدمه و بخشی از اشعار ابتدای کتاب سرودی در سنگ



وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یشَّقَّقُ فَیخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یهْبِطُ مِنْ خَشْیةِ اللّهِ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ {74 سورة البقرة (2)}


«به او گفتیم عصای خود را بر سنگ زن. پس دوازده چشمه از آن سنگ جوشید(بقره ـ 60)»
در جستجوی ناپیوسته بتدریج به این رسیدم که نه تنها در دل سنگ بلکه در دل هستی، سرودی جاریست. سرود حقیقت. این مجموعه شعر، لحظات اندیشه به همان سرود حقیقت است. که اسمش را سرودی در سنگ گذاشتم.

از عطار در تفسیر آیه 74 ثم قست قلوبکم ...:
قسوت دل در حق نادانان، نامهربانی و دوری ازرحمت حق است. و در حق عارفان قوت دل! که چون کار به کمال رسد وصفا و معرفت نیرومند گردد، سلطان عشق ، تمام کشور جان را فرو گیرد و آن خروش و زاری به شادی و طرب در پیوندد!
ز اول که مرا عشق نگارم نو بود /    همسایه به شب ز نالهی من نغنود/
کم گشت کنون نالهی من که عشقم بفزود/ آتش چو همه گرفت کم گردد دود/
و ان من الحجاره ....
سنگ خارا بر دل سخت برتری دارد چنانکه از سنگ آب آید  و نرم شود و از ترس خدا به هامون افتد ولی دل سخت در نهاد آدم بیگانه، نه از ترس خدا بنالد و نه ازحسرت بگرید و نه رحمت و رقت در وی آید!
درحکایت بیارند که پیغمبری به بیابانی گذشت  دید از سنگ کوچکی آب زیادی بیرون می جهد که خیلی بیش از اندازه و تناسب سنگ است! ایستاد و حیران شد و در شگفت و با خود میگفت: این چه آب است و چنین سنگی؟  خداوند سنگ را به زبان آوردو گفت: ای پیغمبر این آب که تو می بینی آب گریهی من است که از آن روز که خداوند فرمود: دوزخ را به سنگ گرم کنند من از حسرت و ترس میگریم... پیغمبرکه این راشنید گفت خداواندا ! وی را از آتش ایمن گردان،  ندا رسید که ما او را ایمن کردیم ، پس از مدتی باز گذر پیغمبر به آن  سنگ افتاد، دید باز آب می اید! گفت خداوندا، او را از آتش ایمن کردی ولی باز میگرید؟ سنگ به فرمان خداوند گفت: آن گریستن از   غم و حسرت بود واین گریستن از شادی و خوشحالی!
پیر طریقت گفت: در سر گریستن دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز؟ گریستن از حسرت بهرهی یتیم است و گریستن شمع بهرهی نازاست، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ایست دراز!

 پیوند دریافت کتاب: https://bit.ly/2IxDUBp
سرودی در سنگ(1)


خسته از تکرارهای زندگی
گاه در خود می روی با خویشتن
لیک بانگ لحظه ای بیدارگر
می رسد در گوش ات اینسان طبل زن:

لذت نبردهای که بدانی چه لذتیست    
    در لحظهی شناخت چیزی جدیدتر
وقتی که درک می کنی آنجا پدیده ایست
در پشت هر پدیده و هر ناپدیدتر
عادت نموده ای که بپنداری این جهان
از بهر چشم هات ندارد ندیدتر
گر گوش واکنی به سرودی که جاری است
در سنگ هست طبل ز طوفان شدیدتر
آواز یک حقیقت است که بهر شنیدنش
باید ز بایزید شوی بایزیدتر

با یکی از این لحظه ها به سخن در آمدم
که نشانم بده این لذت را
  و لحظه با من گفت:

«کی کهنه شد جهان
در دیدهات
کی سیر شد دو چشم تو
از باغ، از درخت
تو اسب را تنها
 یکبار دیدی و فهمیدی؟
تو آب را
شناختی؟
ای ناچشیده طعم لقمهٴ ادراک!
***
 تو از شراب درک ننوشیدهای! بدان!
یک لقمه فکر
یک جرعه درک
بر سفرهٴ حقیقت
تا روزها تو را
شاداب میکند
در سفرهٴ نگاه تو هرچیز هست
                        کهنه و سرد است.
بر سفرهای که نشستهست روبروت
فرزانهای فهیم
تو از وقوف بگو کی گریختی؟
کی گفتهای بس است؟ دیگر شناختم.
نه حتی
 این را نگفتی
اما چراغ تأمل را
خاموش کردی و خفتی
این، « راه رفتنی»ست درخواب
 بیماری است این، نه بیداری.
شیرین تو را به سفرهٴ نابی لذیذ میخوانم!
با شوق میگویمت
در لحظهٴ وقوف،
بس رازهاست که چون بر تو باز شد     
  بیرون کشد تو را ز دایرهٴ تلخ خوابگرد
ای مرد!
انسان بدون فکر؟
      چه خالیست زندگی!




Post a Comment

0 Comments