بوي كاهگل
مامان هميشه ميگفت: اين خونه كلنگيه بهخدا!.
پريچهر ميگفت: بابا! كي ميخواين خونه رو بكوبين و از نو بسازين؟
پدر ميگفت: آخر سري كه درد نمي كنه كه دستمال نمي بندند دخترجان!
خانة پدري از سطح كوچه واز سطح خانه هاي همسايه ها يك متر و نيم گودتر بود.
نم همة ديوارها را گرفته بود. با اين حال، پدر عصرها روي ايوان كنار سفرة سماور و
سيني چاي مي نشست و با سرخوشي قند را توي استكان چايش فرو ميكرد و توي دهانش
ميگذاشت و همانطور كه لپش بالا آمده بود با صداي بلند كه همسايه ها هم ميشنيدند
ميگفت:
ـ روي كاهگلهاي ديوار بپاش بابا! هوشنگ جان! روي كاهگلها.
بعد انگار در بهشت نفس ميكشد، هوا را بالا ميكشيد تا بوي خاك و كاهگلهاي
آب خورده را تا آخرين منفذهاي ششهايش پايين بدهد.
خانة پدري بزرگ بود. ديوارهاي شرقي و غربياش، خانه را از دو كوچه ي سمت
راست و چپ خانه ميپوشاند. ديوارهاي شمالي و جنوبياش به ديوارهاي دو همسايه تكيه
داده بود. اما يك مترو نيم زير آن، ديوارها تا كف منزل ادامه مييافت و در همين يك
متر و نيم، نم، همة سيمانها و كچ و خاك ديوار را مي تركاند و پايين ميريخت.
هوشنگ و مامان و زري، هميشه هنگام جاروي حياط،يك سطل از اين گچهاي ريخته و
سيمانهاي ريخته جمع مي كردند. اما فردا باز پاي ديوارها پر بود.
وسط خانة پدري، يك حوض بزرگ و عميق مركز آب كشي همة رخت ها و يا پركردن
آفتابه ها بود. آخر تنها دستشوئي خانة پدري، لولة آب نداشت. لوله اي هم كه ازكوچه
به آشپزخانه وارد شده و از كنتور تا سر حوض از زير خشتهاي بزرگ و لق و لوق حياط مي
آمد، به علت گود بودن خانه ، تقريبا يك وجب زير خاك بود. به همين علت زمستانها،
بعد از برفهاي سنگين و يخبندان، هم كنتور يخ مي زد و هم لولهي آب.
آنوقت، پدر يك سر تا شهرداري ميرفت تا تقاضاي تعويض كنتور تركيده را بدهد،
و در اين فاصله، آب خانة پدري از نانوايي سر كوچه تإمين مي شد.
ـ هر كس قبل از رفتن به مدرسه يك سطل آب از نونوايي بياره. وگرنه بي نهار مي
مونين. من دستهام درد گرفته ديگه نمي تونم سطل سنگين آب رو بيارم.
اين صداي هر روزة مادر در هر يخبندان زمستاني بود.
اما بالاخره در يكي از بهارها بود كه فروپاشي خانة پدري شروع شد. قاسم آقا
از لجنهاي حوض حوصلهاش سر آمد و سطل را برداشت و شروع كرد به كشيدن آب حوض، و
ريختن آب به داخل حياط
پدر گفت حالا كه ميريزي توي باغچه ها بريز كه لجنش كود بشه!
مامان اعتراض كرد:
ـ اين لجن گلاي باغچه رو خراب
ميكنه. نماش پاية ديوارا رو هم سست
ميكنه. بوي لجن هم تا خداروز توي باغچه ها ميمونه! برو آب رو بريزتوي كوچه!
قاسم آقا هم هوشنگ را به كمك طلبيد. سطل به سطل آبها را از پله هاي حياط گود
بالا بردند و توي كوچه ريختند. فردايش باران زيادي آمد و لجنها را شست. اما كسي
فكرش را نميكرد كه شهرداري هم آمده توي كوچه كانال تلفن كنده ،ولي مسير سيمكشي را
سيمان نكرده. يقين در طول شب باراني، آب حوض و باران، عليه خانهي پدري دست به يكي
كردند، خاكها را پايين كشيدند و شاه لولة آب كوچه را شكستند. صبح كه همسايه ها
آمدند بروند اداره يا سركارشان، معلوم شد كه ديوارهاي رو به كوچة سه تا خانة اطراف
خانة پدري نشست كرده!
نشست خانه هاي همسايه ها چندان مشكلي به بار نياورد، اما راست كردن ديوار
كاهگلي بلند دو طبقة خانة پدري، كار حضرت فيل بود. خانواده، تماما به اتاقهاي
انتهاي حياط عقب نشيني كردند تا كارگرها با ستون زدن زير ساختمان، پي خانه را
بازسازي كنند. اما درست ساعت دو بعد از ظهر بود كه واقعه اتفاق افتاد. هوشنگ و
مامان و پدر در اتاق هاي اين سر حياط بودند كه ناگهان صداي مهيب بمب بلند شد.
انگار آسمان به زمين افتاد. و خاك عالم به هوا بلند شد. پشت تمام شيشه هاي پنجره
ها و درها از خاك سفيد شد. مامان جيغ كشيد.
ـ كارگرها! خدا مرگم! كارگرها!!
پدر، رنگ پريده اما خونسرد، با نردبان از ديوارهاي اينطرف به كوچه رفت و بعد
از مدتي از روي تل بزرگ خاك و الوار خانة دو طبقة فروريخته برگشت:
ـ خوشبختانه كارگرها از قبل صداي ترق ترق شكستن پايه هاي ديوار را شنيده
بودند و فاصله گرفته بودند، وگرنه خونشان پاي گردنمان بود!
پريچهر كه توي حياط سر حوض ظرف ميشست سرتاپا پرخاك از لاي غبار سنگين
پيدايش شد و همان جملهي هميشگياش را تكرار كرد:
ـ هي گفتم كي مي خواين اين خونه رو بكوبين!
هوشنگ لابلاي تكه هاي خشت و ستونهاي شكسته و چوبها و شيشه هاي پنجره هاي
خانه بالا و پايين مي رفت.
از زير نم ديوارها سوسكها راه افتاده بودند. مارمولكها هم انگار خوشحال
بودند كه تا مدتهاي زيادي سوراخهاي كافي براي قايم شدن پيداكرده اند.
مامان ميگفت: هزاربار گفتم اين خانه گلنگي است!
اما پدر هنوز مي گفت: خانم! طبقه بالا خوابيده روي طبقة پايين! خاك ها رو
كه برداريم، ديوار كوچه رو هم كه يك كم بلند كنيم كه توي حياط ديده نشه، اتاقهاي
پايين هنوز قابل استفادهان!
هوشنگ روي خرابهي خانهي پدري ايستاده بود و با خود فكر ميكرد:
ـ چرا اينهمه سال، به فكرم نرسيده بود كه كلنگي بردارم بيافتم به جان اين
ديوارها.
بعد شلنگ را برداشت كه گرد و خاك حياط را بشويد.
در همين لحظه صداي پدر به گوشش
رسيد:
ـ هوشنگ جان! ـ روي كاهگلهاي ديوار بپاش هوشنگ جان! روي كاهگلها.
خانة پدري هنوز داشت عمر ميكرد.
از م. شوق

0 Comments