دو بند از کتاب گفتگو با سنگ سنگ خاوران
بر آمدن
دجال
چون
خلق به زنجير شهي بود گرفتار
بودند
جوانان وطن در پي پيكار
صدسال
همه توفش و خيزش پي خيزش
خون
بود كه ميريخت ز قلب و سر جنبش
ميخاست
قيام از پي هم زخمي و خونبار
ميخفت
به خون پيبهپي از خنجر اغيار
تا
عاقبت انديشهي يك نسل رهي يافت
نور
سحر از قلب شب ظلم برون تافت
بس
شير فدايي كه شجاعانه بجنگيد
در
جنگل و در شهر و ز هر خانه بجنگيد
بس
گرد مجاهد كه همه جان به كف دست
جان
داد كه ره باز كند از دل بن بست
ره
باز شد از شعلهي پيكار دليران
افتاد
تب فتح و ظفر در تن ايران
آنگاه
از آن حجره سرآورد برون شيخ
كشتي
خود انداخت به روي شط خون شيخ
هر
سوي وطن هر كه چو او اهل ريا بود
همراه
شدش هركه مهياي جفا بود
خدا شدن
خميني
يك
مشت رياكار نشاندند به ماهش
افتاد
وطن از ره تزوير به چاهش
يك
ملت مظلوم گرفتار ريا شد
شيطان
رياكار به ناگاه خدا شد
آزادي
ما رفت به تاراج سفيهان
با
مكر و رياكاري دجال ـ فقيهان
يك
طايفه خونخوار به جان وطن انداخت
شخمي
چو گرازان به بساط چمن انداخت
نه
مهر بجا ماند در اين خاك نه لبخند
ميهن
همه زندان شد و هر خانه چنان بند
هر
قول لگدمال شد از مستي قدرت
با
نام خدا دين خدا رفت به غارت
اصل کتاب در همین بلاگر هست
اصل کتاب در همین بلاگر هست

0 Comments