ازکتاب روزهای نانوشته
ديباچه:
در سالهاي نخست انقلاب، ايران در چه فضايي نفس كشيد؟
هرچه از آن سالها ديده ايم، آن چيزي ست كه دوربينهاي حاكميت گرفته اند و از پالايه
ي بازجست(سانسور) گذشته است. اما دوربينهايي كه وقايع آن سالها را ثبت كردند، يا
توقيف شدند و يا فيلمهاي آن ممنوع شد. تنها فيلمهايي از دوربين چند فيلمبردار،
راوي لحظات آن سالهاست. .
اما خاطرات آن سالها، در سينهها هست. همچون يك كتاب
ناگشوده، سرشار از تجربه؛ داستاني كه بسياري از فرزندان ميهن ما از تمامي روزها و
لحظات آن عبور كردند.
منوچهر مكلايي يكي از آن هزاران است. او در كوران
حوادث انقلاب فرصت نكرد كه خودش خاطراتش را بنويسد اما فكر نميكنم كه خاطرات او
براي ما كه لحظات آنها را با گوشت و پوستمان لمس كردهايم چيز ناشناختهاي باشد.
بنابراين، من در قالب او فرورفتم و از ذهن خود،
خاطرات او را نوشتم. حاصل اين شد كه مي خوانيد.
***
از متن کتاب:
20 خرداد 57:
براي من كه
هميشه دنبال شرّ و شلوغي هستم، پشت بام رفتن و فرياد كشيدن و هياهو، جاذبه اي
دارد. بخصوص شب. و اين كه همة همسايه ها
را پشت بامها مي بينم. مثل يك بازي جمعي
است. بازيي كه همة شهر درآن شركت مي كنند.
***
13 شهريور57:
امروز با
منصور و امير هوشنگ به نماز عيد فطر در قيطرية تهران ميرويم. منصور و اميرهوشنگ
هردو از همكلاسيهاي من هستند. هردو، بچه خزانة تهران. بعد از نماز، شعارها شروع مي
شود. و بعد ارتشيها پيدايشان شده و گاز اشك آور ميزنند. خيلي جالب است. تمام
خيابان شميران از پايين تا بالا پر جمعيت شده. بعد از مدتي درگيري وقتي ارتشي ها
مي بينند كاري با ما نمي توانند بكنند، شاخهي گل روي لولة سلاحهايشان ميگذارند.
تا عصر راه ميرويم و شعار ميدهيم. خواهر منصور هم آمده. وقتي هوا تاريك ميشود
همه شعار ميدهند: «جمعه صبح، هشت
صبح، ميدانِ ژاله.» با هم قرار ميگذاريم
كه صبح جمعه همديگر را ببينيم. احساس ميكنم عليرغم عجيب و تازه بودن وقايع، پيوند
عجيبي با آنها دارم.
***
17 شهريور57: امروز منصور را گم مي كنم. درست از
وقتي كه صداي رگبارگلوله، مثل ريختن انبوهي تيرآهن، شروع ميشود. هر كسي به طرفي
ميدود. نمي توانم نگاه كنم ببينم منصور تير خورد يا نه!
منصور!… منصور…! مبادا شهيد شده باشد! سر يك چهارراه
چند نفر به دو، يك مجروح را مي آورند. مي دوم و نگاهش ميكنم. نه!… منصور نيست.
دوباره ارتشيها دنبال ماآتش مي كنند. دارند
مي آيند!… فرار ميكنيم. عصر، خسته و كوفته امير را ميبينم. او هم ميگويد
منصور را پيدا نكرده. نميدانم كه خواهر منصور چه حالي دارد. حتما كه خيلي نگران
اوست.
***
10 آذر 57:
اول محرم: امشب باز پشت بام رفته ام. اما احساس مي
كنم ....
بارگیری کتاب از پیوند زیر:https://bit.ly/2QEsdfE
بارگیری کتاب از پیوند زیر:https://bit.ly/2QEsdfE

0 Comments