مرگ برجبارِز!
راستش من هم وقتي بار اول اين شعار را شنيدم سر درنيـاوردم. امـا دوسـتم دكتـر م .ق كـه خـودش شاهد صحنه بود اينطوري تعريف كرد كه: در يكي از روزهاي پاييز ٥٨ وقتي پياده از دانشگاه به طرف ستاد (مجاهدين) ميرفـتم، نزديكيهـاي تخـت جمشيد ديدم يك گروه تظاهرات كننده به سرعت وارد تخـت جمشـيد شـدند. باعجلـه خـودم را بـه آ نهـا رساندم. هنوز داشتم گيج ميخـوردم كـه ناگهـان يـك صـداي نتراشـيده نخراشـيده بـيخ گوشـم گفت: «داداش مگه نون نخوردي! دياالله ديگه بلند دادبزن مرگ بر جبارز...»
فهميدم بدجوري توي هچل افتاده ام. يك گله «حزب اللهي» دبش دبـش. هرچـه پـيش خـودم فكـر كـردم «جبارِز» ديگر كيست؟ عقلم به جايي قد نداد. آيا اسـم كشوراسـت؟ اسـم يـك آدم اسـت؟ اينهـا راسـتي راستي چه ميگويند. خوب گوشهايم را تيز كردم . وسطهاي صف مثل اينكه شعارشان يك كمـي فـرق داشت! آهان،چي؟ «مرگ برخوارج»! خوب اين شد يـك چيـزي . امـا راسـتي ايـن كـه نمـيتوانـد شـعار حزب اللهيها باشد. چون كه خوارج در حقيقت خودشان هستند. تصميم گرفتم فعلاً همراه با آنها به راهـم ادامه دهم. چون نميدانستم مقصدشان كجاست. كمـي هـم نگـران بـودم مبـادا بخواهنـد بـه طـرف سـتاد مجاهدين بروند. گفتم بگذار سروته جمعيتشان را برآورد بكنم و بعد تصميم بگيرم . قدمهايم را به سـمت صفهاي جلويي كمي تند كردم . البته صف كه چه عـرض كـنم ! در حـال برانـدازكردن جمعيـت بـودم و هنوز چندمتري بيشتر نرفته بودم كه احساس كـردم صـفهاي جلـو شـعار ديگـري مـي دهنـد! گفـتم نكنـد گوشهاي من عوضي ميشنود. نه راستي راستي اين جلو شعارشان فرق مي كرد: آهان «مرگ برچپ و راست»! سرتان را درد نياورم. شعار اصلي همين بود اما تا به ته صف ميرسيد چند دست عوض ميشد. اين بود تعريف مختصر و مفيد از يك صف حزب اللهي چماقـدار! مخلـوطي از لاتهـاي محـلات تهران باضافة پاسدار و بسيجي و كميته چي با لباس شخصي. چماقداري بزرگترين حربة خميني براي كشتار آزاديها بود كه از همان فـرداي ٢٢بهمـن بـه راه انـداخت.»
نقل از کتاب انقلاب، طلوع یا غروب نوشتة مهدی خدایی


0 Comments