چه کار بزرگی




«چه کار بزرگی!»
                                                          براساس یک روایت واقعی
از م. شوق
از خرید که بر‌گشت، سر چهارراه، ماشین نظامیان حکومتی توجهش را جلب نکرد. جلوتر، یک جیپ چادردار با چند مسلح، باز هم توجهش را جلب نکرد. داخل ساختمان یک نفر با بی‌سیم از آسانسور بیرون پرید. 
«خانم زود بیا تو! برین تو آپارتمانتون درو قفل کنید»
«چی شده؟»
با تعجب و نگرانی بالا رفت. در طبقه ی5  در آسانسور که باز شد،  همسایه شان را دید. «خانوم! زود برید تو درها رو ببندید! درگیریه..».
- «درگیری کی؟»
 «بالا و پایین ساختمون محاصره س. .... یه عده رو می خوان بگیرن».
توی آپارتمان، تازه نگران بچه هایش شد. حالا زمان برگشتشان از مدرسه بود. «برم پایین بیارمشون. نکنه تیر بخورن یا هول کنن». دوباره شالش را روی شانه انداخت و روسری اش را بست. اما صدایی از حمام شنید. شیشه های شکسته ی پنجرة حمام روی وان ریخته بود. به حیاط خلوت آپارتمان سرک کشید. آن پایین جوانی  که پاچه شلوارش خونی بود از طنابی سر میخورد به کف حیاط خلوت و زیرزمین. سر طناب از طبقه ی ششم آویزان بود.
هم از توی خیابان  هم از داخل ساختمان صدای شلیک های پیاپی بلند شد. صدای همسایه ها در راهرو پیچید. «درگیری شروع شد..». «شلیک میکنن....». 
ترسید برق آسانسور قطع شود. از پله ها روانه شد. «بچه ها رو باید دور کنم یا بیارم توو»
از طبقه چهارم که به سوم رسید چند نفر مامور را  جلوی در یک آپارتمان دید. فرمانده شان میگفت «اینا رو اینجا نیگه دارین تا بریم بقیه شونو ...»
مسلسلهای کوتاه مشکی داشتند. روی پله های منتهی به طبقه ی همکف، قطرات خون پاشیده بود. خودش را از ساختمان بیرون انداخت. 
«آبجی! آبچی! مادر!... الان بیرون نرو. برو توو!!» 
«بچه هام!.... بچه هام!.... یه وقت تیر نخورن!»
«پس فعلا همون توی  دهنة پاساژ وایسا!»
صدای یک مامور توی ماشینی کنار خیابان به گوشش می رسید: «دوتا در رفتن. خودیهامونو آمبولانس برد. چهار پنج تا  هنوز اون بالان. گرفتیمشون. ولی همونجان».... 
«.....»‌ ... باشه... چشم الان میریم. ..... معطل کنیم شاید در برن..» 
بعد داد کشید:« اصغر!... همه رو ببر بالا. اونایی که عباس گرفته بیارین.»...
حواس مأمورکه پرت شد زن دوباره راه افتاد. سر چهارراه مهناز  و ناصرش را ندید... 
یک مامور جلوش را گرفت: «چهارراه را بستیم. تا پایان درگیری نمیذاریم کسی وارد خیابون بشه». 
«بچه هام...»
« فقط بچه ی تو نیست که!!... همه مردم توی اون فروشگاه بزرگن.. تموم شه میذاریم بیان» 
خیالش از بچه ها راحت شد یک مأمور داد کشید.«به چی نگاه میکنی مادر! گفتم برو توی ساختمون.» 
به آپارتمان برگشت. 
مردم با عجله از ساختمان بیرون میدویدند. 
توی آپارتمانش همین که خواست از پنجرة حمام حیاط خلوت را ببیند... سه دختر پشتسرش وارد هال شدند. دو مرد هم پشت سرشان. پسرها کلتهایشان توی دستشان بود. 
«شما؟.....در بازبود؟  پس..  شما رو میخوان بگیرن؟!!!.»
می خواست بپرسد چطوری داخل آپارتمان من شدید؟ ولی نپرسید... خودش در را بازگذاشته بود... 
یکی ازدخترها گفت: «بله مادر! ...گرفته بودنمون.... تو طبقه ی سه...».
یکی از جوانها گفت: «یه کم نفس بگیریم... خودمون میریم. اکبر کلتت رو دوباره پر کن.»
یکی دیگر از دخترها گفت: «مجبور شدیم وگرنه بی اجازه نمی اومدیم توو! ... زود میریم..». 
زن به چهره ی جوانها نگاه کرد.... «یعنی میگین آروم میشه؟!!!»...
جوان گفت: «الان کمی بنظرمیاد آروم شده.... ولی نباید بمونیم.... همه جا رو محاصره می کنن. بعد آپارتمانا رو... شاید بگردن...» یگی دیگر از جوانها گفت: « تا هنوز ساختمون رو تخلیه نکردن ما هم باید قاطی مردم بریم بیرون...»
زن برایشان یک پارچ و چند لیوان آب آورد
یکی از دخترها گفت: «شما برین توی حموم که یه وقت... خدای نکرده.. تیر نخورین»
یک دختر دیگر گفت: «خوبی آپارتمانتون اینه که راهرو بعد از در پیچ داره. همین جا می ایستیم هر کدومشون اومدن میزنیم....» 
زن  گفت: « پس شما بودین توی طبقه سوم؟... من دیدم گفتن چند نفر رو گرفتیم. ...»
یک دختر گفت: «آره... یه دفعه ریختن تو شرکتمون... غافلگیر شدیم. اما دو مامور با مسلسل گذاشتن که مواظب ما باشن. رفتن دنبال بقیه... ما هم باهاهشون درگیر شدیم...اکبر یک ضربه زد به ماموره... تفنگش افتاد. ما پریدیم بیرون.. یه عده مون رفتن پایین......»

آفتاب شوق, [۱۵.۰۲.۲۰ ۱۰:۵۶]
یک جوان گفت:
«هنوز توی راهروها دنبالمونند»
زن گفت: «من برم به بهانة بچه هام براتون خبربیارم.؟..»
«خوبه!»
اما  همین که در آپارتمان را بازکرد دو مامور را دید که از پیچ پله ها به داخل راهرو دویدند.
یکی شان گفت: ندیدیشون مادر!!
زن با صدای بلندو هیجان زده داد کشید: «چرا! چرا! دیدمشون...».
«کجا؟ کجان؟» 
- زن کمی عقب رفت که مامورها جلوتر بیایند. و داخل راهرو آپارتمانش را ببینند.
سر پیچ راهرو از یکطرف جوانها را توی هال خانه می دید از طرف دیگر پاسدارها را که جلو در آپارتمان بودند.
دوباره با صدایی عصبانی داد کشید؟
- «همین توو بودن!! خاك تو سرتون كنن بيعرضه‌ها! شما اينجوري از مملكت حفاظت مي‌كنين؟ همين الان شش تاشون اينجابودن! هرچي داد كشيدم نيومدين. همه شون از چنگم فرار كرده‌ن.»

یکی از مامورها گفت: «عباس! نگفتم که دیر کنیم در میرن! کجا خانوم؟ از کدوم پله ها در رفتن؟
«از اون ته!  اون ته! هم یه نردبون آهنی به پشت بوم داره،  هم یه راه پله اون ته هست....اگه عجله کنین، بهشون می رسین.» 
مامورها با سرعت به طرفي كه نشاني مي‌داد دويدند..« میگیریمشون خانم! غصه نخورین!»

 زن به داخل آپارتمان برگشت.

«عجب فكري كردم ؟!»
با غرور می خندید و نفس نفس می زد.
یکی از جوانها در را قفل کرد. بعد به هال برگشتند.
یکی از دخترها گفت: « جدا خیلی کلک خوبی زدین! اگه نه درگیری حتمی بود....»
اکبر گفت: «ساختمان تا شب در محاصره می مونه. یکی یکی آپارتمانها رو میگردند»
زن گفت: «ولی آپارتمان منو فعلا اعتماد کردند که کسی توش نیست»
یکی از جوانها گفت: «چکارکنیم؟ بزنیم بیرون؟»
یکی از دخترها گفت: «الان بریم حتما درگیر میشیم.» 
مادر فکری کرد: 
«الان موقع اومدن مهناز و ناصره. بچه هامن! یکی تون یه چادر سرش کنه تا سر خیابون... فکرمیکنن خواهرم هستین!
فرمانده گفت: «خوبه! فکر خوبیه! قرصاتون هم زیر زبون باشه.. الان هنوز میشه قاطی مردم شد.»

مدتی بعد... زن با پسر 5 ساله و يه دختر 8 ساله اش برگشت. 
جوانان با مهربانی بچه ها را نوازش کردند.. یکی شان گفت: «ما عموییم. اینام خاله هستند.»    
مهناز گفت: نخیر! من می دونم مامان گفته بود عمو ندارم...
یکی از دخترها گفت: «خوب از حالا دارین....»
همه خندیدند.

حالا نوبت ابتکارات فرمانده بود.
«اکبر تو با این دو خواهرمون! با این ناصرکوچولو برو! چادرسرت کن. مثلا می بریش بازار....»
زن یک سبد خريد به آنها داد....
«صبر کنین. من هم بیام بهتره. منو چند بار دیده اند. اعتماد کرده اند.» 
مدتی بعد مادر با پسر بچه برگشت. 
«صبرکنین.... یکساعتی که گذشت اينبار من و این خانم با  مهنازم میریم بیرون.»

تا شب..... زن میرفت و بر میگشت.... آخرین بار که برگشت...نفسی کشید. صورت بچه هایش را بوسید.
ناصر گفت: «همه عمو خاله ها رفتن؟»
«بچه ها نمی دونین! فرمانده شون گفت: امروز ! شما و بچه هاتون کار بزرگی کردین؟»
@tuaftab

Post a Comment

0 Comments