«از
حس فکر کردنم به تو»
برای سازمان مجاهدین
امروز صبح
از حس فکر کردنم به تو،
یک شعر ساختم
یک صفحهی سفید گشودم
یک حس واقعی
دو دست
بر دکمههای صفحه کلیدها
یک مازندران سرو را
به یاد آوردم
یک رشت باران و
یک مشهد دعا و راز و نیاز را
یک اصفهان زیبایی
ـ اگرچه ندیده امش ـ
یک شیراز گل را
و راستی آزمایی کردم
احساسهای خودم را
نسبت به تو
احساس گفت
تو کوچکی
اما یک ریگ کوچک
از دامن کویر
شاید
احساس دشت را
درست وصف کند.
میخواستم از رنجهای تو آغاز کنم
اما
دهانم گفت
به اندازهی دهها اوین و گوهردشت
فریاد می شود!
امروز تنها
از شوقهای او بگو
که یک خزر ولوله است
و یک لوت عطش، برای باران آزادی
غرور او را
در یک ستارخان جرقهی همت، ضربدر آسمان
خلاصه کن!
از غم تبعیدیانش
هیچ حرفی نمیتوانی گفت
زیرا
با نشاطشان
جهانی را روی سرشان میگذارند
در سرودن این شعر
چند جا که گیر کردم
دستهایم
من را کنار زد
و یک بلوچستان سفره ی بی نان
پیشم گذاشت.
توان شعر گفتنم را به یاد آوردم
و توان شعر گفتنم گفت:
توان شعر گفتن را
از یاد ببر
واژه ها و قافیه ها را
به
تهران فکر کن
و روز دوبارة پرچمهای او
در خیابانهایش
به پرفسوری فکر کن
که سپوری میکند
به دختری
آویز بالکن
دوباره باز
به دارها فکر کردم
و تیرها به جمجمه ها
دوباره دلم گفت
تمام زخمها را
امروز دور بزن
تا لبخند او را بنویسی!
عجیب بود
که در میانهی شعر
می دیدمت
که از دهان همهی زخمها
میخندیدی
حتی از دهانهی خاوران
سوگند نمیخورم
اما تنها خندههای تو
شعرم را به پیش راند
و هی به پیش دویدم
مثل کارون که از شوق تو
دوباره لجنزارهایش را
به عُمان بریزد
مثل پل اهواز
که از لابلای ریزگردها
رنگین کمان را ببیند
مثل ارومیه
که خون رگهایش را
از شوق یافتنت
باز یابد
مثل خراسان
که خربزه هایش را
دوباره بر دشت بچیند.
و مثل
زاینده رود
که از زاینده رود تو
درس بگیرد
و چشمه هایش را بخروشاند
بر صفحهی سفید
هر حس تو
یک سرخط تازه بود
و انگشتهای شوق
بر دکمههای صفحه کلید
می رقصید.
و شعر تو بی پایان بود......

0 Comments