بزرگ شدن
صداي زنگ حياط بلند شد. فرزان كه تمام حواسش به حل تمرين رياضياش بود از جا پريد.
-اومدم! اومدم! 
در را كه باز كرد  صداي يك موتورسيكلت درانتهاي كوچه محو شد. فرزان به كوچه سرك كشيد. هيچكس نبود.  در را كه بست، چشمش  به نامهاي افتاد كه از زير در به داخل رانده شده بود . پشت نامه چند مهر و چند جور تمبرخورده بود. زير تمبرهايي كه تصاوير خارجي داشت نوشته شده بود «برسد به دست مادر گرامي ».
طول حياط را طي كرد.
«كي ممكنه ازخارج كشور واسه مامان نامه بنويسه؟» پشت و روي نامه را تماشا كرد و آنرا تكان داد. انگار چيز ديگري مثل يك كارت هم داخلش بود. به كنار چرخ خياطي رسيد. «مامان! نامه ازخارجه!»
چشم مادر كه به نامه افتاد، زود آن را گرفت و در جيبش گذاشت. «آها....  يكي از همكارامه ... الگوي خياطي از خارج درخواست كرده »
«مگه همكارتون خودش آدرس نداره  ؟ تازه نوشته به مادر گرامی!!»
«چه ميدونم. حتما يه مشكلي بوده. 
فرزان به سر دفتر رياضيش برگشت. 
***
عصركلاسشان معلم نداشت. وقتي مادر در را بازكرد چشمهايش نمناك بود. خواست چيزي بپرسد ولي ترسيد كه باز مامان دعوايش كند. براي خوردن چيزي به آشپزخانه رفت، چشمش به كاغذ باريك بريده شده از سرپاكت نامه افتاد كه توي سطل بود. 
«مامان ميگفت اين نامه مال یکی ديگه است!!. چرا گريه كرده؟»  
وقتي به اتاق برگشت كيف مادر را روي مبل ديد..  معطل نشد. چيز غير عادي توش نبود.
 مادر كيفش را برداشت توی كمدش گذاشت. 
همةاينها كافي بود كه فرزان به اولين عمل جسارت آميز زندگياش دست بزند. شب دركمد مادر را بازكرد. جيبهاي باراني و لباسهايش، لابلاي وسايل، داخل چمدان. ... لابلاي ژورنالها و بورداهاي خياطي، پاكت نامه را دید. تاي كاغذ را باز كرد.
«مادرعزيزتر از جانم! از عيد نوروز اين دومين نامه است كه مينويسم. نميدانم بدستتان رسيده! من هم خوبم. اينجا هميشه سرزنده هستيم. تا روزي كه دوباره برگرديم. همه چيز درست میشه. اميدوارم غصة خاله شهين زياد اذيتت نكند. هر وقت بهش فكر كردي پيش خودت مجسم كن كه او دارد ميخندد. هروقت به من فكر كردي به روزی فکر کن که داریم همه جا رو فتح میکنیم. مادر جان اینها روزگارشان تيره و تار شده. ميداني چه ميگويم. و تازه اينجا هزاران خاله شهين ديگر، و هزاران مثل من  راهش را ادامه ميدهيم. 
این عكس که از خودم می فرستم.اگر صلاح ميداني به فرزان هم نشان بده. او هم فكر ميكنم حالا كمكم بزرگ شده» 
فرزان با تعجب و بهت نامه را كناري گذاشت و بسرعت در اوراق مجلات به جستجو پرداخت.  ايندفعه دنبال عكس بود. عاقبت توی كيف پارچهاي لای چرم بدنة درچمدان يك آلبوم عكس پيداكرد. با دستهاي لرزانش  ورق زد. عرق كردهبود. به در كمد تكيه داد چراغ مطالعه را جلو كشيد به معدني از چيزهاي عجيب دست يافته بود. 
اولين عكس كه هنوز در لابلاي نايلون مخصوص آلبوم گذاشته نشده بود جواني بود با يك سلاح!. 
«اسمش چيه؟»
چهرة مادرش را مجسم كرد. «چقدر مادر از اين موضوع رنج كشيده. فهميدم!... پارسال، كه داييجان از گرمسار اومده بود، از مادر حال یکی رو پرسيد يه دفعه مامان سرخ شد.»
آلبوم ورق ميخورد. در عكس ديگري جواني، شبيه همان اولی، با لباس گشاد روستایی جلوي يك رديف سپيدارهاي بلند ايستاده بود. عكس بعدي از داخل يك اتوبوس، همان جوان در سنين جوانتر و با لباس شخصي ... عکس دیگر... در كنار اتوبوس كنار مادر ايستاده و دستش را روي شانة مادر گذاشته. 
«پس كو عكس خاله شهين؟ آها... باید اين باشه كه كنار مادر نشسته. اين بچه كه روي زانوي مامانه حتما خودمم. اين حتما خاله شهينه؟ شبيه مامانه. کجا کشته شده؟... همين عكسا بودن که انگار چند سال پيش توي تاقچه بود، مامان يه روز اونها رو برداشته».
كاغذي برداشت و شروع به نوشتن كرد. مينوشت و اشكهايش را با پهنای دستش پاك ميكرد. نيمه شب بود. نامه را توی كيف مادر گذاشت. 
*** 
عصر روز بعد که از مدرسه برگشت مادر پشت در بود. خم شد و او را در بغل گرفت و  بوسید. بعد دستش را گرفت برد توی هال. یک قلم و کاغذ روی میز بود. 
گفت: بنویس! هر چی می خوای..... می فرستمش برای داداشت.»/
م. شوق

0 Comments