رمان حبیب الله خان . یک زندگی در ایران دهه ۴۰


حبیب الله خان
قسمت چهارم
آقاجان با صداي بلند ميخندد:
ـ آي آقاي هادي خان!… دنيا تغيير كرده! با ماديان بروم جلو دادگستري!
ماديان را تا ظهر كه در دادگاه هستم چه كسي نگاهداري كند؟
حالا ماشين آمده. مردم توي شهر با اسب راه نميروند. يادش بخير آن زمان كه پدر بزرگ شما با تمامي عموها و عموزاده ها با اسبهاي سفيد و با لباسها و منديلهاي سفيد، در مشهد به خيابان آمدند. مهدي و هادي پلك نمي زنند. آقاجان گويي با مخاطبان بزرگي صحبت ميكند:
ـ زمان رضاخان بود… پدرم ميگفت بعد از مشروطيت، وقتي رضاخان رضاشاه شد، به مشهد آمده بود تا حمايت خوانين خراسان را جلب كند. اجداد ما هم كه همه جزو بزرگان تربت بودند بخصوص حسن خان نوائي و اسحق خان نوائي، مرحوم پدر من، آن موقع جوانتر بوده، ميگفت: همة شاخة ايل نوائي كه در تربت و زاوه و رشتخوار و محولات مستقر بودند، درخيابان مشهد رژه رفته بودند. سرتاسر خيابان ستون اسبهاي سفيد و منديلها و لباسهاي سفيد بوده. رضاخان ميخواسته بروند به دستبوسش. اما سران ايل نوائي از همانجا بعداز رژه با اسب درخيابانها برميگردند. اين به رضاخان خيلي برميخورد. و بعد با اجداد ما در ميافتد.… هادي و مهدي هردو خوابشان برده است…
***
روزهاي خردسالي با شگفتيهاي پياپي و دمادمش، با ترسها و دلهره هاي كودكانه، با حيرتها و بيمهايش، هر روز با حادثهاي مي گذرد. حادثه هايي كه در نگاه بزرگسالان، شايد هرگز به چشم نمي آيد، و گويي يكنواخت و خستهكننده مي گذرد.
بله! روزهايي كه درنگاه بزرگسالان تكرار است، آفتابش بي تفاوت با روز پيش طلوع مي كند و كار و تلاش عادي و هميشگي زندگي با همان كيفيت ديروز و شايد بي تحرك تر از ديروز شروع مي شود و با غروبي بي تفاوت با گذشته آرام ميشود و شبي ديگر با انديشة شروع فردايي ديگر از تكرارها بر شهر سايه مي افكند. روزهايي كه منتظر يك واقعة مهم از پس يكديگر، مي آيند و مي روند و زندگي به تدريج با تغييرات اندك خود به پيش مي رود. روزهايي كه هركدامش يك تكة بي شكل از زمان است. يك تكة بزرگ از زمان كه از سرتا ته اش، يك شكل و رنگ و بو دارد. اما براي مهدي، همين روزها، دنيايي از لحظات متفاوت و رنگارنگ و پرهيجان هستند. لحظاتي كه هر كدامش داراي يك خبر نو، يك كشف نو، يك احساس تازه، يك شناخت نو و شوق و شور نو و بيم و اضطراب نو است. اين، جهان كودكي است. چهاني پر از شادي وغمهاي لحظه به لحظه. و تمام روزهاي مهدي كوچولو در اين اضطرابات و شاديهاي پياپي ميگذرد. او مثل مورچه هاي كوچك بيگناه، اما پيگير، كه با شور و شوق و شتاب پيش مي روند، بدون اين كه بدانند به كجا ميروند تا نقطهاي با سرعت حركت مي كنند و بعد ناگهان ميايستند پيرامون خود را مي بويند، سر را به اينطرف و آنطرف ميگردانند و از همه چيز تعجب مي كنند و ناگهان از يكسو روانه مي شوند و با همان شتاب حركت را به سوي كشف چيز جديدتري در پيش ميگيرند، دم به دم به دنبال حس زندگي است. براي اين مورچة كوچك بيگناه، همه چيز نو و عجيب و بزرگ و جالب است. اين كه مامان براي بچه ها چه شيريني اي پخته است. اين كه آقاجان براي هادي چه اسباب بازيي خريده است. اين كه ظهر قرار است چه مهمانهايي به خانه بيايند، اين كه ميوه هايي كه آقاجان از بازار مي خرد چه مزه اي دارد، حتي اين كه غنچه اي كه ديروز در باغچه ديده بود، امروز دهان باز كرده است. اين كه ماهيهاي حوض با چه شور و شوقي در آب به تكه هاي نان با دهانهاي مشتاقشان ضربه مي زنند و با چه شوق و شوري به دنبال هم مي كنند. اين كه كدامشان با يكديگر دوست هستند و كداميك با ديگري قهر كرده است و اين كه چرا گنجشكها اينقدر بي تاب بر شاخه هاي درخت تكان مي خورند و يك لحظه آرام ندارند، اين كه ابرهاي آسمان زابل، دم به دم شكل عوض مي كنند، هر لحظه كه سرت را پايين مياندازي و باز به بالا نگاه مي كني، يك شكل جديد به خود ميگيرند.
گاهي شكل هيولاهايي مي شوند كه هادي وقتي برايش قصه تعريف ميكند، سعي ميكند با دستهايش آنها را تصور و تجسم كند. اين كه عصرها، چرا ماه اينقدر با عجله از پشت ابرها حركت مي كند اما هرچه جلو مي رود باز چندان از نقطه اي كه بوده دور نمي شود. اين دنياي كودكي است و اين مهدي كوچك، كه حالا در پي يكي از همين كنجكاويهاي كودكانة خودش به دنبال هادي، ازخانه بيرون آمده و در خيابان، محو پرنده هاي كاكل به سري شده است كه كمي از گنجشك بزرگترند. چيزي كه تعجب مهدي را برانگيخته، اين است كه اين گنجشكهاي كاكل به سر، چرا از كسي نميترسند، آنها ابدا مثل گنجشكهاي شيطان و ترسو سرشان را اينطرف و آنطرف نمي چرخانند. دم خود را هم آنقدرتكان نمي دهند؛ از بچه ها كه هيچ، از بزرگترها هم نمي ترسند.
ـ بيا مهدي! بيا برويم نزديك، چندتايشان را بگيريم.
ـ اينها چرا تاج دارند؟ كي اين تاج را به سر آنها زده؟
ـ سروصدانكن! ببين! من آرام آرام جلو ميروم. و از پشت سر يكدفعه ميگيرمش! مهدي در فكر اين است كه مبادا كاكل به سرها، هادي را نوك بزنند. از نزديك شدن به آنها مي ترسد، اما پشت سر هادي جلو ميرود. هادي شجاع است و وقتي يكيشان را گرفت، او خواهدتوانست از نزديك آنها را ببيند. ناگهان هادي جست ميزند، اما كاكل به سر خيلي زرنگ تر است. جاخالي مي دهد و سه متر آنطرفتر روي زمين مي نشيند. هادي كه مغرور است، روحيهاش را از دست نمي دهد، دوباره آرام به كاكل به سر نزديك مي شود. حركت تكرار مي شود و باز شكست هادي.
نيمساعتي از اين تعقيب و گريز مي گذرد، مهدي همچنان كاكلي هاي ديگري پيدا مي كندو به هادي نشان مي دهد، گاه هم خودش ترس خود راكنار گذاشته و براي گرفتن يكي از آنها تلاش ميكند، اما پرندگان خونسرد، گويي طرف بازيهاي خوبي براي دست به سركردن پيداكردهاند؛ نه دور ميپرند و محل را ترك ميكنند، نه مي گذارند كسي به آنها دسترسي پيدا كند. هر بار خود را سهل الوصول مي نمايند، اما درست بهنگام تصور تسلط، از چنگ در مي رود و باز چند متر آنطرفتر. مهدي ناگهان به اطراف خود نگاه ميكند. پيرامون خود را نميشناسد. آنها از خيابان به يك دامنة سبز در كناريك باغ كشيده شده اندو حالا گويي در حاشية شهر قراردارند. ترس مهدي را فرا ميگيرد:
ـ مامان دعوا ميكنه! هادي!
ـ بيا بيا! اين يكي را الان ميگيرم…
مهدي در حالي كه به يك كاكل به سرنزديك به خود نگاه مي كند، و به اين فكر مي كند كه چند بار او را گول زده و از چنگش پريده، ناگهان مي زند زير گريه.گريه از ترس دعواي مامان و آقاجان…
ـ اينجا كه آمديم خيلي دور است. خونه كجاست؟ هادي! هادي همچنان به دنبال كاكلي هاست واينبار با كلوخ به آنها شليك ميكند.اما همة تيرهايش باجاخالي مواجه مي شوند.
ـ عجب زرنگند ها…! بسرعت جا خالي ميدهند هر رخداد كوچك از وقايع زندگي شايد عكس كوچكي از تمامت زندگي باشد. زندگي طعمهها و دامهايش را مثل همان پرندههاي كاكل به سر، سر راه انسان مي گذارد. گام به گام، آنها را آنقدر نزديك و قابل دسترس مي نماياند و وقتي به سوي آن ميرويد، با يك حركت كوچك، آنها را دورتر مي نشاند. اما نه آنقدر كه شما را نوميد كند. آنقدركه باز اميد دسترسي باقي بماند و كشش باز شروع مي شود. انسان گام پيش مي نهد، اما باز درهنگام رسيدن به مقصود، باز همان شكست و حسرت. اما باز اميد انسان نااميد نشده. باز هم طعمه و باز هم دام. تا جايي كه مي بيني در مسيري كه خود نمي خواسته اي به سوي واديي كه نمي شناسي اش، روانه شده اي.
از م. شوق
ادامه دارد.

Post a Comment

0 Comments