رمان حبیب الله خان. رمانی از تحول جامعه ایران در دوران اصلاحات ارضی ایران


حبیب الله خان
قسمت پنجم
اما هر رخداد و هر واقعة زندگي اگر چه وقوع آن خودبخودي مي نمايد يك خوبي دارد، انسان را با پهنه هاي مختلف زندگي آشنا ميكند و نمي گذارد آدم در همان چه تا كنون بعنوان «دنيا» شناخته محدود بماند. بله! انگار آن كاكل به سرها آمده بودند تا به مهدي دنيايي فراتر از اتاقهاي خانه و چارچوب ديوارهاي حياط و خيابان و مسير مرداب غازها را نشان بدهند.
مهدي بعداز آن واقعه مي فهمد كه خانه شان، در كنارة شهر و در منطقة تقريبا مرفه نشين شهر قراردارد. اين او را متوجه موقعيت آقاجان در شهر مي كند. او حالا مي فهمد كه خانواده هايي كه در مهمانيهاي خانه شان شركت مي كنند، از مردم سرشناس شهرند. او درك ميكند كه همة غازهايي كه به سمت مرداب شهر روانه مي شوند، از خانه ها و حياطهاي بزرگ و مرفه بيرون نيامده اند.
در يكي از جشنهاي چند شب بعد، مهدي وقعي با بچه هاي مهمانان در باغ بازي ميكند، احساسي از افتخار دارد. هادي گفته است:
ـ آقاجان، دادستانه!
***
چند روز بعد، شب هنگام، مهدي به خود جرأت مي دهد كه لاي در اتاق آقاجان را از اتاق نشيمن باز كند و از شكاف آقاجان را در حال كار ببيند.
آقاجان روي تشكچة خود نشسته. باچند پوشه و كاغذهاي بسياري جلويش.
ـ چكارداري آقاجان!
از پشت عينك ذره بيني، چشمهاي آقاجان بزرگتر ديده مي شود.
مهدي مي خواهد در را ببندد
ـ بيا تو مهدي آقا!… مهدي مردد است. آقاجان انگشتش را به زبانش كشيده واوراق بزرگ پوشه ها را ورق مي زند. مهدي بازهم مي ترسد. ترس نيست! نوعي دلهره از هيبت آقاجان است.
دلهره از رابطه اي كه براي مهدي تازه است. به تنهايي با آقاجان طرف صحبت شدن. اين، اصلا براي مهدي مثل رابطه با مامان نيست. مامان براي او مثل رختخوابي است كه به راحتي مي توان خود را درآن غرقه كرد.اتاقي كه مثل خلوتگاه خود آدم است. سرپناهي كه هروقت و هرجا، با بهانه و بي بهانه، با بيشترين توقع و انتظار ميتوان به آن پناه برد. مامان براي مهدي مثل دنبالة وجود خود اوست. وجودي بدون ذره اي بيگانگي.
اما رابطه با آقاجان!، مطلقا چنين نيست. آقاجان دنيايي ديگر است. دنيايي ناشناخته و كمي بيم زا. چشمان درشت شدة آقاجان از پشت عينك، بيشتر مهدي را مي ترساند.اما فرمان دوبارة آقاجان قابل سرپيچي نيست.
ـ مهدي آقا!… بياتو آقاجان!
مهدي به آرامي وارد مي شود و در را مي بندد. باد پنكة گَردان كنار آقاجان اوراقي را از پوشه ها روي قالي مي غلطاند. بهانة خوبي ست براي مهدي كه جلو رفته كاغذها را بردارد و به آقاجان بدهد. آقاجان برگه ها را ميگيرد ولاي پوشه ها مي گذارد.
ـ مي تواني آقاجان نخ آن پوشه را ببندي كه باد اسناد من را نبرد؟
اين براي مهدي گام بزرگي براي نزديكي به آقاجان است. با دستهايش كوچكش نخ را مي كشد كه گره بزند، نخ از سوراخ پوشة مقوايي در ميآيد. آقاجان مي خندد.
ـ دهه… شما كه خرابتر كردي… عيب ندارد! بده خودم ببندمش!
مهدي پوشه را به دست آقاجان مي دهد. دستهايش آقاجان چقدر بزرگ است!
ـ بيا باباجان! بيا يك كمك ديگر به من بكن!… اين سنجاق ها را به اين كاغذها بزن!… بيا كنار من بنشين، ورقهايي كه به شما مي دهم به هم سنجاق كن!
مهدي دومين سنجاق را نزده سنگيني دستي روي سرش مي لغزد. دست پدر!…
بعد هم يك بوسه به موهاي بالاي سرش مي خورد مهدي برميگردد و به بالا نگاه ميكند. چشمهاي آقاجان ديگر ترسي ندارد. مي خندد.
ـ اينا چيه؟ … اين كاغذا چي نوشته؟ … هادي ميگه شما دادستان هستين!
يعني چي؟
ـ هه هه … دادستان باباجان يعني كسي كه بايد همة اين كاغذها را بخواند. بعد معلوم كند كه كي قاتل است.
كي يك باباي بيچاره را كشته؟ ـ كشته؟ ـ بله آقاجان!… آدمها بدبختند!… بيچـاره اند… دعوا مي كنند… به جان هم مي افتند… مثل غازهاي شما نيستندكه با هم رفيق باشند…
ـ براي چي دعوا مي كنند؟
ـ براي آب! براي زمين! براي پول، … براي اسب و گوسفند… براي هزار چيز ديگه. با بيل و كلنگ به جان هم مي افتند… مثل غازهاي شما نيستند كه با هم رفيق باشند…
ـ بعد چي ميشه؟ بعد،…؟ يكي بايد برود تحقيقات محلي! از اين و آن بپرسد كه بفهمد تقصير كي بوده. مي خواهي شما را هم با خودم ببرم؟ تا ببيني كه چطوري تحقيقات محلي مي كنيم؟ …
چند روز بعد اين وعده عملي مي شود. در يك جيپ دولتي، مهدي همراه آقاجان و دو سرباز و يك راننده به اولين سفر زندگي خود مي رود. جاده هاي پر فراز و نشيب، تنگه ها، عبور از ميان يالهاي كوهستاني كه با درختان انبوه و يا پراكنده پوشانده شده اند… همه چيز براي مهدي، بزرگ، گسترده، و پهناور است. دشتها، درختها، … آدمها، يك توقف در قهوه خانة بين راه. مهدي شيفتة رديف درختاني مي شود كه در شييب درّه به رديف قد كشيده اند و شاخه ها و برگهايشان را به دست باد بيقرار داده اند. آقاجان در سر چشمة كنار قهوه خانه به صورتش آب مي پاشد و وضو ميگيرد.
ـ مهدي آقا!… بيا بابا جان! ببين چه آب خنكي ست.!… آقاجان روي ايوانک قهوه خانه به نماز ايستاده است. مهدي مي دود و كنار حوضچه اي كه در محل جوشيدن آب ايجاد كرده اند، ميايستد. ديواركهاي حوضچه بلند است و دست مهدي به آب نميرسد. سرباز همراه آقاجان كه علاوه بر حفاظت و همراهي با آقاجان، مواظبت از مهدي را هم بر عهده گرفته مي آيد و مهدي را بلند مي كند و روي سكوي سيماني حوضچه مي گذارد. آب از دهانة لولة قطور توي حوض ميريزد. ستون پرحباب و پرخروش آب و بازي قطرات كه در هم كوبيده مي شوند و در سفيدي هاي كف گم مي شوند، تماشايي است. مهدي مشتي آب به صورتش مي زند. باد خنك، روي صورت خيسش صفاي خاصي را درجانش مي ريزد. دوباره… و دوباره.
ـ توي آب نيفتي پسر جان! مهدي به سرباز و راننده نگاه مي كند كه سيگار مي كشند. سرباز به او مي خندد. مهدي دوباره مشتي آب به صورتش مي پاشد. آب جلوي يقة كتش را خيس مي كند. پشت سر سرباز، رديف درختان سپيدار برگهايشان را در باد مثل پولكهاي براقي مي رقصانند. توجه مهدي بعد از درختان به درة پهناور و كوههاي آنسوي دره جلب مي شود. در شيب يال روبرو هم باد درختان را به سوي هم خم مي كند. مثل مادري كه دست به موهاي كودكش برده و از سر مهر و شوخي آنها را به هم مي پاشد مرتبا شاخه ها و برگها را اينسو و آنسو مي راند. مهدي به ياد مامان مي افتد. موقع آمدن با آقاجان، مامان نبود. اگرنه نمي گذاشت. حالا موقع برگشتن ممكن است با مهدي دعوا كند. غلغل كف ها و غرش آب، دوباره مهدي را مي گيرد. يك مشت ديگر به سر و صورتش مي پاشد. انگار پاشيدن آب به صورتش، پرده اي از جلو چشمانش كنار زده. از زيبايي و صفاي تماشا لذت مي برد. دوباره به آب نگاه مي كند.
ـ اين آب از كجا مياد؟
سرباز كه دستهايش را به پشتش گره زدن مهدي را نگاه ميكند و ميگويد:
ـ از دل كوه! از دل سنگها! ـ دل كوه؟ مهدي به شيب دره كه از پشت قهوه خانه تا بالاي يال تپه با تكدرخت هايي پوشانده شده نگاه مي كند و به اين فكر ميكند كه دل كوه كجاست؟ مگر توي دل كوه آب هست؟ دوباره به هيبت صخره ها و يال تپه نگاه ميكند. سحر طبيعت او را گرفته است. اولين بار است كه با طبيعت آشنا مي شود.
ادامه دارد...

Post a Comment

0 Comments