#رمان حبیب الله خان قسمت دهم


 #رمان حبیب الله خان

قسمت دهم
ـ چرا؟
ـ نمي دانم چرا؟ اما جعفر آقا خودش هم نمي خواهد پيش ما بماند.
ـ مگر مامان ميگذارد؟
ـ مامان هم همين را مي خواهد!
ـ يعني چي؟
ـ مامان خودش گفت جعفر آقا «اندر» است!
ـ مشهد پيش كي مي رود؟
ـ پيش خودش. يك خانه برايش مي گيرند. همانجا #مدرسه مي رود.
ـ دلش براي آقاجان و مامان تنگ نمي شود؟
ـ آقاجان گفت جعفر آقا بزرگ است. آدم بزرگ دلش تنگ نمي شود. تلاش مهدي براي فهم معني كلمة اندر، به جايي نمي رسد. البته مهدي چندان تلاشي نمي كند. چون هادي كه نفهميده، معلوم است كه اين موضوع را به سادگي نمي توان فهميد. فقط مهدي بعد از آن روز هروقت به جعفر آقا نگاه مي كند، گويي رنگي از بيگانگي روي صورت و چشمهاي جعفر آقا پاشيده اند.
بعضي وقتها كه جعفر آقا در اتاق تنهاست، مهدي سعي ميكند در اتاق نماند. در يكي از شبها از پشت در اتاق آقاجان، گفتگوهاي مشكلي را بين مامان و آقاجان كه خبر از يك عصبانيت و اختلاف است مي شنود.
صداي آقاجان به گوش مي رسد كه ميگويد:
ـ خانم چرا ملتفت نيستيد! هرچه بوده در گذشته بوده. كفالت فرزند را كه از گردن خود نمي توان انداخت. توي قانون جرم دارد.
ـ نصف حقوق اداره براي املاك سالارهادي خرج مي شود، حالا يك خانه هم براي جعفر توي #مشهد!…
ـ نصف حقوق نيست. خانم! بنده كه با املاك اجداد و با فرزند خودم نمي توانم قطع رابطه كنم. املاك ارثية پدران من است. هرطور شده بايد به آن رسيدگي كرد. جعفر خان هم كه فرزند ماست. از شما نيست، از من كه بوده! تا آخر عمر كفالتش با من است. حالا هم مي برمش مشهد!، شما راحت باشيد،! ديپلمش را كه گرفت كار برايش پيدا مي شود و براي خودش تشكيل زندگي مي دهد! چند روز بعد آقاجان و جعفر آقا به سفر مي روند. جاي خالي جعفر آقا، براي همه موضوع ناراحت كننده اي است. اما مهدي مي بيند كه هيچ كس از بزرگترها راجع به آن حرفي نمي زند. مهدي ياد غم از دست دادن مهري خانم مي افتد. راستي در مورد مهري خانم هم نفميده بود كه او چرا درخانة آنها نماند. حالا جعفر آقا را هم بايد به آن اضافه كرد. شايد مامان يك روز برايش تعريف كند. اما مامان نه براي مهدي، بلكه براي مادربزرگ اعتصامي ها رازها را ميگشايد.
خانم بزرگ اعتصاميها، كه همه به او خانم جان ميگويند، پيرزن سفيدرو و سفيدمويي است بسيار مهربان، كه مهدي هروقت به چشمهايش نگاه ميكند ياد فرشته ها مي افتد. فرشته ها اگر پيرشوند عين خانم جان مي شوند.
خانم جان كه از سيمايش معلوم است در جواني دختر خيلي زيبايي بوده، در پيري هم سيمايي دلپذير دارد. بخصوص كه با چهرة مهربانش هركس از بچه ها را مي بيند مي بوسد و قربان صدقه مي رود. خانم جان از وقتي به مهماني مامان مي آيد تا زماني كه مي رود بيست تا بوس حداقل از مهدي ميگيرد و ده بار به سر و كولش دست مي كشد. البته هادي و بقيه زياد دم دست خانم جان نمي مانند. چون دنبال فضولي ها و بازيهاي خودشان مي روند. اما مهدي شيفتة خانم جان است. چرا كه فكر ميكند كه خودش يك غاز است و خانم جان دارد به او محبت ميكند. تازه كنار خانم جان كه باشي، مامان مجبور است مرتب شيرينيي به دستت بدهد و تو را دنبال كاري بفرستد تا مزاحم خلوتشان نشوي.
بعضي وقتها هم مسئوليت تاب دادن گهوارة پريوش را به او مي سپرد، و گرم صحبت با خانم جان ميشود. انگار براي غمهاي جديد مامان، خانم جان، بهترين درمان است. چون همه چيز را با او در ميان ميگذارد.
ادامه دارد. . .

Post a Comment

0 Comments