نوروزها
این روزها این روزها را مینویسم
هم رنجها هم سوزها را مینویسم
وقتی که روز از دست این شبها فراری ست
نوروز یا امروز اسم مستعاری ست
شب که زمانی همچو گیسویی خیالی
می ریخت روی شانه های این حوالی
حالا شده دیوی، هیولای سیاهی
عمامه ای تاریک بر مغز تباهی
نوروزها من بیشتر غمگینترم من
با غصه های سهمگین سنگین ترم من
ای شادی پر رنگ و آب نوبهاری
بر سفره جز حسرت چه چیزی می گذاری؟
در میهنم تا شب نمرده شادی ام نیست
من می روم بر شب بتازم همرهم کیست
نوروز من روزیست که سوزی نباشد
خورشید آزادی به دل نوری بپاشد
با آخرین قطره، قلم بر راه بنوشت
کو همسفر در این
شبیخون بر شب زشت
#م. شوق ۱۳
فروردین ۱۴۰۰
#شعر
#شاعری
#شاعری

0 Comments