
شادروان اسماعیل خویی شاعر توانمند و برجسته ی ایران در گذشت. او را در سالهای دهه ی پنجاه شناختم با شعر در امتداد زرد خیابان . که علیه دیکتاتوری شاه بود. از اشعارش و ترکیبات زیبایی که به کار می برد همچون کابوس خونسرشته ی بیداران..... آموختم. او و فروغ و شاملو و اخوان و میرزا زاده و م. سرشک شاعران برجسته ی شعر نو در آن دهه بودند و معلم ما شدند. بخصوص خویی که بر ادبیات کهن ایران مسلط بود و ترکیبات زبانی بسیار زیبایی به کار میگرفت. با عبارات کوتاهش. به نظر من او مثل شاملو و فروغ و اخوان بعنوان قله های شعر نو پارسی جاودان می شوند. من به شعر خالص آنان علاقمندم. البته ای کاش مواضع سیاسی شاعران هم همیشه درست مطابق با مبارزه و سیاست درست برای ایفای حقوق مردم باشد. و آن زمان یعنی دهه پنجاه اینطور بود. و به نظر من شعر آنان نقش بسیاری در آگاهی جوانان برای سرنگونی دیکتاتوری سلطنتی داشت.
از شعر او همیشه یاد میکنم. البته او همشهری من هم بود و این در این یادها مؤثر است.
محمد قرایی - م. شوق چهارم خرداد ۱۴۰۰
درامتداد زرد خیابان
#اسماعیل خویی
زرد پوشان به چه می اندیشند ؟
صف به صف
ستوار
استاده به جای ،
چون ستون هایی ازپولاد
که برآنها بامی از باد ...
به چه می اندیشند این مردان ؟
می تواند بود
آیا
کانسوی دانستن
دردی انداخته باشد چنگ
با دل این بیدردان ؟
- بیدردان ؟
- آری :
اینچنین ، از دور که بینی شان ، پنداری .
درنگاه هریک
چنبره ی ساکت بی حسی پرهولی ست
همچنان ماری افسرده زسرمای زمستانی .
وای ،
وای اگرسربردارند .
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
ونگاه هریک
- فواره ای از حیرت ،
برشده تا دل افلاک –
گوئیا می گوید :
- (( ابرها ، این همه ابر ، این همه ابر ،
آخر از چیست که امسال نمی بارند ؟ ... ))
آه باید ، به حقیقت باید ،
باید اینان بپذیرند
آن صدا را کز غرش هر رعد به گوش آید :
- (( ابرها گاوانند .
شیرشان را می خواهی نوشید ؟
آستین هارابایدبالابزنی
و پذیرا باشی امکان لگدخوردن را .
ابرها را باید دوشید .
ورنه از اشگ برافروزی اگر صدفانوس
تیرگی های افق را در چارجهت
همچنان خالی خواهی دید ،
ورنکوترنگری
پس هربارش مصنوعی نیز
خشکسالی خواهی دید...))
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
وبرادرهاشان ، درغربت شهر ،
میهمانانی ناخوانده ،
گیج ، گم ، سرگردان ،
رانده ،
وامانده .
وشگفتا ! دردا ،
مثل این است که این بیدردان
زردپوشان را می گویم ...
{ اینک آن لحظه که باید گفت .
اینک آن لحظه که باید عریان گفت .
شعرخوب
مثل دیدن عریان است .
آه اما من
با حروف سربی پیمانی دارم ،
و حروف سربی
دیرگاهی است که از عریانی می ترسند .
باز گویا باید
گفتنم مثل نگفتن باشد .
باز باید درصندوق خیالم را بگشایم
وببینم در آن
قامت دیدن را ، ازململ پوسیده تمثیل
گردگون پیرهنی آیا هست .
هست : }
0 Comments